|
|
دوشنبه 04/1/25 اتفاقی چشمم به سن وبلاگم خورد. چیزی به 15 سالگی نمانده. حدودا 15 سال است که اینجا، روی این صفحه مینویسم. برای خودم کمی عجیب است که زود گذشت یا من حواسم به زمان نبود؟
چهارشنبه 03/9/28
سرما و خستگی را بهانه میکنم. حوصلهی هیچ جمعی را ندارم. میخواهم تنها باشم و کارهای نیمه تمامم را تمام کنم. اما از این همه اصرار خجالت میکشم و راهی میشوم. ظهر گفته بودم آدم از این هوا کیف میکند و حالا سرما دارد مغز استخوانم را میخورد. صدای حرف هایشان توی راهرو هم میآید. همه تازه رسیدهاند و مشغول احوال پرسی میشویم. در حال خوردن چای نشستهایم که صدای زنگ در میآید. تک تکشان را نگاه میکنم و ذوق توی چشمهایشان. نمیدانم من از چه چیزی بی خبرم. یکی در را باز میکند. سکوت بینمان تبدیل شده به جیغ و خنده و خوشحالی. تنها من با بغض همانجا، لیوان چای به دست ایستادهام. همه به استقبالش رفتهاند. من فقط تماشا میکنم. شاید همه میدانستند که هیچکس به اندازهی من دلش برای او تنگ نیست، حتما میخواستند غافلگیرم کنند. خودش هم همیشه عاشق همین کارهاست. صدایم در نمیآید که حداقل یک کلمه حرف بزنم و بگویم دلم چقدر تنگ شده. به اندازه کافی و به اندازه تمام روزهای نبودنش از اون دلخورم اما حالا که وقت دلخوری نیست. بعد از مدتها تنها همین غافلگیری میتواند مرا از ته دل بخنداند. آنقدر از دیدنش شوکه شدهام که بعد از این همه خندیدن، میزنم زیر گریه. وسط گریه هایم میخندم و این برای بقیه عجیب نیست. چقدر حرف برای گفتن داریم و نمیدانیم از کجا شروع کنیم. بیشتر دوست دارم او حرف بزند و من شنونده باشم. حتی دلم برای همین حرف زدنهایش که به تو اجازه صحبت کردن هم نمیدهد، تنگ شده. روز سختی را گذراندهام. مدام زیر باران مانده ام و چند ساعتی بدون کلید، پشت در خانه. حالا انگار تمام خستگیام در میرود، اما میترسم بخوابم. میترسم بخوابم و فردا صبح که از خواب بیدار شدم بفهمم همه چیز فقط یک خواب بوده. یک خواب شیرین.
من بلد نیستم بدون تو زندگی کنم یکشنبه 02/12/20 بهش گفتم هر چی آدم دورم بود و باهاشون یه دنیایی واسه خودم ساخته بودم رو گذاشتم کنار. فقط تو موندی برام. نه اینکه کنار گذاشته باشمها، تمایلی به معاشرت با هیچکس ندارم. فعلا ندارم. حرفی برای گفتن با هیچکدوم رو ندارم. هیچ... انگار از اولش هم قرار بود که همه برن کنار و فقط تو بمونی. میدونی چی میگم؟ نمیدونم یهو چی میشه که اون دایره ِ که همیشه ازش میگفتم، زیادی که بزرگ میشه، خسته میشی، حوصلت سر میره. یهو میخوای واسه خودت کوچیکترش کنی. جمعترش کنی. اینکه یهو به خودت بیای ببینی هیچکی رو توی این دایره کنار خودت نداری هم خوبه هم ترسناک. خوبه چون شاید نیاز داری به این تنهایی. ترسناکه چون معلوم نیس داری با خودت چیکار میکنی. اما اینکه سر برگردونم ببینم توی این دایره تو تنها کنارمی دیگه ترسناک نیس. اصلا انگار فقط قرار بود از اول تو اینجا میموندی کنارم. من هر چی تلاش کنم بتونم تو رو نگه دارم...تو چی؟ خودت هم باید بخوای دیگه... اصلا اگه یهو سرمو برگردونم ببینم تو هم نیستی چی؟ تنهایی چیکار کنم؟ هیچی نگفت. اومدم بگم خیلی دارم حرف میزنم؟ یه بغض گیر کرد تو گلوم. گفت چاییتو بخور یخ کرد. خودش خوب میدونه اینجور وقتا یه چیزی مثل چایی شاید اون بغض بیمحل رو بشوره ببره. به اینجور بغضا که بد موقعی میان نباید محل داد. ولی مقاومت کردم. یه جوری نگاش کردم که بهش بفهمونم من که چایی نخواسته بودم! گفت چشمات چیز دیگهای میگن. مثل همیشه!
|