فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

 

هوا انگار یک جاده مه گرفته‌ست. مثل روزهایی که می‌خواهد باران بیاید و نمی‌آید. صدای آیفون را می‌شنوم و از همان فاصله نگاه می‌کنم، پستچی محله دوباره زنگ را فشار می‌دهد. زنگ در خراب است خودم باید بروم پایین و در را باز کنم وگرنه این پستچی که حوصله سوال پیچ کردن های مرا ندارد. خودش گفته بود اگر زنگ خراب نبود بسته‌ها را توی آسانسور می‌گذاشتم. چادرم را روی سرم می‌اندازم. حتی حوصله این را هم ندارم ببینم کفش‌هایم را درست پوشیده‌ام یا تا به تا. آسانسور کند بالا می‌آید، صبر نمی‌کنم و پله‌ها را دو تا یکی پایین می‌دوم‌. در ورودی هم با من لج کرده و سخت باز می‌شود. پله‌های جلوی در را پایین می‌روم، هنوز سلام نکرده ام می‌گوید: اینا فقط کتابه ها، نامه نیس. معلوم نیست عجله دارد یا می‌خواهد از سوال‌های من فرار کند. بسته‌ها را می‌گیرم و خداحافظی می‌کنم.

ـ حالا چی هست که آنقدر منتظرشی؟

ـ چیز خاصی نیس. 

ـ مطمئنی ارسال شده؟ هر وقت دستم رسید میارم دیگه.

خداحافظی می‌کند و غیبش می‌زند.

همانجا روی اولین پله می‌نشینم.

منتظر چه چیزی نشسته‌ام؟ خجالت کشیدم به پستچی بگویم چیز خاصی نیست‌ها فقط این منتظر ماندن خواب و خوراکم را گرفته. منتظر نشسته‌ام نامه‌‌ای به دستم برسد که فقط دو کلمه نوشته: زود بر می‌گردم. که من هم بالاخره از سر آسودگی یک نفس عمیق بکشم.




 


+ 1:59 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

اتفاقی چشمم به سن وبلاگم خورد. چیزی به 15 سالگی نما‌نده. حدودا 15 سال است که اینجا، روی این صفحه می‌نویسم.

برای خودم کمی عجیب است

که

زود گذشت

یا

من حواسم به زمان نبود؟


 



+ 3:12 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

خواب و بیدار

چهارشنبه 03/9/28

 

سرما و خستگی را بهانه می‌کنم. حوصله‌ی هیچ جمعی را ندارم. می‌خواهم تنها باشم و کارهای نیمه تمامم را تمام کنم. اما از این همه اصرار خجالت می‌کشم و راهی می‌شوم. ظهر گفته بودم آدم از این هوا کیف می‌کند و حالا سرما دارد مغز استخوانم را می‌خورد. صدای حرف هایشان توی راهرو هم می‌آید. همه تازه رسیده‌اند و مشغول احوال پرسی می‌شویم. در حال خوردن چای نشسته‌ایم که صدای زنگ در می‌آید. تک تکشان را نگاه می‌کنم و ذوق توی چشم‌هایشان. نمی‌دانم من از چه چیزی بی خبرم. یکی در را باز می‌کند. سکوت بینمان تبدیل شده به جیغ و خنده و خوشحالی. تنها من با بغض همانجا، لیوان چای به دست ایستاده‌ام. همه به استقبالش رفته‌اند. من فقط تماشا می‌کنم. شاید همه می‌دانستند که هیچکس به اندازه‌ی من دلش برای او تنگ نیست، حتما می‌خواستند غافلگیرم کنند. خودش هم همیشه عاشق همین کارهاست. صدایم در نمی‌آید که حداقل یک کلمه حرف بزنم و بگویم دلم چقدر تنگ شده. به اندازه کافی و به اندازه تمام روزهای نبودنش از اون دلخورم اما حالا که وقت دلخوری نیست‌‌. بعد از مدتها تنها همین غافلگیری می‌تواند مرا از ته دل بخنداند. آنقدر از دیدنش شوکه شده‌ام که بعد از این همه خندیدن، می‌زنم زیر گریه. وسط گریه هایم می‌خندم و این برای بقیه عجیب نیست. چقدر حرف برای گفتن داریم و نمی‌دانیم از کجا شروع کنیم. بیشتر دوست دارم او حرف بزند و من شنونده باشم‌. حتی دلم برای همین حرف زدن‌هایش که به تو اجازه صحبت کردن هم نمی‌دهد، تنگ شده. روز سختی را گذرانده‌ام. مدام زیر باران مانده ام و چند ساعتی بدون کلید، پشت در خانه. حالا انگار تمام خستگی‌ام در می‌رود، اما می‌ترسم بخوابم. می‌ترسم بخوابم و فردا صبح که از خواب بیدار شدم بفهمم همه چیز فقط یک خواب بوده. یک خواب شیرین. 

 

 


+ 1:19 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

بهش گفتم هر چی آدم دورم بود و باهاشون یه دنیایی واسه خودم ساخته بودم رو گذاشتم کنار. فقط تو موندی برام. نه اینکه کنار گذاشته باشم‌ها، تمایلی به معاشرت با هیچکس ندارم. فعلا ندارم. حرفی برای گفتن با هیچکدوم رو ندارم. هیچ... انگار از اولش هم قرار بود که همه برن کنار و فقط تو بمونی. می‌دونی چی میگم؟ نمی‌دونم یهو چی میشه که اون دایره ِ که همیشه ازش می‌گفتم، زیادی که بزرگ میشه، خسته میشی، حوصلت سر میره. یهو می‌خوای واسه خودت کوچیکترش کنی. جمع‌ترش کنی. اینکه یهو به خودت بیای ببینی هیچکی رو توی این دایره کنار خودت نداری هم خوبه هم ترسناک. خوبه چون شاید نیاز داری به این تنهایی. ترسناکه چون معلوم نیس داری با خودت چیکار می‌کنی. اما اینکه سر برگردونم ببینم توی این دایره تو تنها کنارمی دیگه ترسناک نیس. اصلا انگار فقط قرار بود از اول تو اینجا می‌موندی کنارم. من هر چی تلاش کنم بتونم تو رو نگه دارم...تو چی؟ خودت هم باید بخوای دیگه... اصلا اگه یهو سرمو برگردونم ببینم تو هم نیستی چی؟ تنهایی چیکار کنم؟ هیچی نگفت. اومدم بگم خیلی دارم حرف می‌زنم؟ یه بغض گیر کرد تو گلوم. گفت چاییتو بخور یخ کرد. خودش خوب می‌دونه اینجور وقتا یه چیزی مثل چایی شاید اون بغض بی‌محل رو بشوره ببره. به اینجور بغضا که بد موقعی میان نباید محل داد. ولی مقاومت کردم. یه جوری نگاش کردم که بهش بفهمونم‌ من که چایی نخواسته بودم! گفت چشمات چیز دیگه‌ای میگن. مثل همیشه!

 


+ 3:25 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما