|
|
شنبه 01/5/1
روزهای سخت تو همیشه کنار من بودی. روزهایی که حوصله هیچکس را نداشتم. روزهایی که اشک بودم و اشک. روزهایی که خیلی تنها بودم. روزهایی که زندگی نمیگذشت. همچنان همراه من هستی. با خنده های من گریه میکنی و با گریه های من چشمانت پر از اشک میشود. با بغض من غصه دار میشوی و از سکوتم، نگران. با هر سردرد من تو هم مریض میشوی... تنها تویی که حوصله شنیدن صحبت های طولانی و بی سر ته مرا داری. همیشه تویی که زودتر از همه نوشته های مرا میخوانی. تو مرا خوب می شناسی. بیشتر از هر کسی. حتی از خودم بیشتر. تویی که هر وقت هر ساعتی همیشه حاضر بودی برای شنیدن غصه هایم. هیچوقت نشد از تو چیزی را پنهان کنم...
با تمام این حرف ها تو بی رحم ترین آدمی هستی که من میشناسم... اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم ... شنبه 00/1/28
دستم به زنگ نمیرسید. هر چقدر در میزدم، این در باز نمیشد. فکرم هزار جا رفت. بیست نفر حالا باید نشسته باشند سر سفرهی افطار، منتظر اذان ... از این همه در زدن، از نفس افتادم و تکیه دادم به دیوار. در با سرعت عجیبی باز شد و سایهی سیاهی پرید وسط کوچه. بعد هم زد زیر خنده. من اما از شدت ترس، گریه میکردم و میلرزیدم. _ چی شد؟ ترسیدی؟ جواب ندادم. زبانم بند آمده بود. _ داشتم باهات شوخی ... از جلوی در کنار رفت. خودم را پرت کردم توی دالان و بی حرف، دویدم به سمت حیاط. عزیز تا مرا دید از سفره بدون دمپایی دوید به سمتم. گوشهی چادرش رو توی مشتم گرفتم و زیر لب طوری که کسی نشنود، گفتم: فرشته گفت دیگه با من بازی نمیکنه. بعد هم زدم زیر گریه.عزیز سرم را بوسید و گفت بیا بریم صورتتو یه آبی بزن بعدا با هم میریم پیش فرشته ببینم چی شده! همه عزیز را صدا میزدند تا برود سر سفره. با گوشهی چادرش صورتم را پاک کرد و گفت: دروغ گفتی بهم؟ ____________________
_کیه؟ کیه؟ بابا صبر کن الان باز میکنم دیگه. رسیده پشت در. تمام انرژیام را جمع میکنم و تا در را باز میکند بلند میگویم: سلاااام! از جا میپرد. با چشم های گرد شده زل میزند به من. + تلافی 15 سال پیش. یادته؟ اون بغض وحشتناک هنوز گوشهی گلوم مونده بود. حالا دیگه خلاص شدم. بعد میخندم. میپرسد: تو ... اینجا ... چیکار میکنی؟ + نمیخوای بری کنار؟ اینم رسم مهمون نوازیت! خودش را از جلوی در کنار میکشد. از دالان تا حیاط یک نفس میدوم. در را محکم به هم میکوبد. معلوم نیست از آمدن من عصبی شده، هیجان زده، نگران یا... صدایش توی دالان میپیچد: _نگفتی اینجا چیکار میکنی؟ روی اولین پلهی حیاط میایستم. + چیه؟ خوشحال نشدی؟ اومدم بمونم. منتظر سوال بعدیاش نمیمانم. عزیز نشسته لب ایوان کنار سفرهی افطار دو نفره... داد میزنم: صاحبخونه مهمون نمیخوای؟ متعجب سرش را میچرخاند به سمت صدا. میدوم به سمت ایوان. کنارش مینشینم و دستانش را میبوسم. نگاهم میافتد به حیاط. تکیه داده به یکی از درخت ها و مرا نگاه میکند... نگاهش برایم گنگ است. معلوم نیست از آمدن من عصبی شده، هیجان زده، نگران یا ...
به انتظار نبودی، ز انتظار چه دانی؟ پنج شنبه 97/11/18
از خواب می پرم. ته گلویم خشک شده. یادم می آید که این همه منتظر نشسته بودم و اینجا خوابم برد. پنجره باز مانده و این باد ِ سرد ِ غروب وادارم می کند که از جا بلند شوم. دو تا پسر شش و هفت ساله کنار دیوار دعوا می کنند. شاید با صدای دعوای همان ها از خواب پریده باشم. پنجره را می بندم. شیر آب را باز می کنم و سرم را می گیرم زیر شیر. آب ِ گرم ِ توی لوله مانده مزه ی گِل می دهد. به عقلم نمی رسد توی این تاریکی یکی از لامپ ها را روشن کنم. نشسته ام کنار پنجره و تند تند صلوات می فرستم. مهره های تسبیح توی دستم یکی یکی جلو می روند. نمی دانم با خودم حرف می زنم یا ذکر می گویم؟ منتظرم و این دلشوره نفسم را بالا نمی آورد. موبایلم را خاموش کرده ام. تلفن را هم از برق کشیده هیچکس نیست بگوید اگر کسی با تو کار داشت آن وقت ... تلفنن را می زنم به پریز. تا موبایلم را روشن می کنم ده تا پیام از مامان می آید روی صفحه. صد بار زنگ زده و پیامک داده که اگر دستش به من برسد و می داند حالا نشسته ام توی تاریکی و گریه می کنم! تلفن زنگ می خورد. نگاهم می افتد به شماره ای که نمی شناسم. مامان نیست! دلشوره ام بیشتر می شود. بر نمی دارم. هی زنگ می خورد. هی زنگ می خورد. می روم پنجره را باز می کنم. سردم می شود. پنجره را می بندم. تلفن دوباره زنگ می خورد. این بار جرات ندارم به شمار ی روی صفحه نگاهی بیاندازم. نمی دانم باید به خودم بد و بیراه بگویم که تنها مانده ام اینجا یا به تو؟ این نهایت درماندگی است. این وضعیت من نهایت درماندگی ... حالا چهارمین باری ست که تلفن زنگ می خورد. می روم توی اتاق تا آماده شوم و بروم. بروم خودم را برسانم به تو. به ته این انتظار. بر می گردم پای تلفن. جرات می کنم و بر می دارم. صدایش را نمی شناسم. یکی از آن طرف خط می گوید: براتون نامه اومده. دست گذاشته ام روی دکمه ی آسانسور. روی طبقه ی دوم مانده. آن یکی هم طبق معمول خراب است! حتما این طبقه ی دومی ه اهیچوقت منتظر نبوده اند تا بدانند که ... پله ها را دو تا یکی پایین می روم و به این فکر می کنم اگر همینجا پایم لیز بخورد و بیفتم هیچکس نیست که به دادم برسد! تا برسم به نامه هزار بار مردم و زنده شده ام. همانجا کف حیاط بازش می کنم. بدون اینکه آدرس فرستنده را ببینم. نگاهم می افتد به پایین صفحه و یک امضا. خیالم راحت می شوم و اسم تو خیس از اشک هایم ...
چهارشنبه 97/8/23
زیر باران حسابی خیس شده ام. تا خودم را برسانم پشت در ورودی چند تایی عطسه کرده ام. حوصله ی شلوغی را ندارم. آن هم این شلوغی. همه مهربان شده اند. یکی یک لیوان چای داغ می گذارد کنارم. این لبخندهای مسخره. این نگاه های پر از سوال آزارم می دهد. چسبیده ام به بخاری. گرمم نمی شود. صدای تلویزیون را تا اخر زیاد کرده اند و با هم بلند بلند حرف می زنند. از دور اشاره می کند باید با تک تک مهمان ها سلام و احوالپرسی کنم. حوصله اش را ندارم. میان این سر و صدا و هیاهو صدای آشنایی به گوشم می خورد. خنده ام می گیرد. نمی دانم چرا امروز انقدر یادش افتاده ام. سرش درد می کرد برای این مهمانی ها. برای این شلوغی. برای این صداها. یادم رفته بود بپرسم چرا این همه مهمان دعوت کرده اند؟ اگر خودم را به لب پنجره نرسانم دیگر نفسم بالا نمی آید. یکی زیر پنجره نشسته و چند نفری هم کنارش نشسته اند. برای چه گریه می کنم؟ یکی زیر پنجره نشسته که من بارها برایش کلی نامه نوشتم و جواب هیچکدامشان را نداد. گاهی سرش داد می زدم. با او قهر میکردم. گاهی دلم برایش خیلی تنگ می شد. گاهی می گفتم باید برگردد و حداقل جواب نامه های مرا بدهد. جواب تمام دلتنگی هایم را. جواب تمام اشک هایی که برای او ریختم. حالا خودش نشسته در چند قدمی من و با چند نفر حرف می زند. مرا دیده و به روی خودش نمی آورد. فقط نگاهش کنم؟ یا صورتم را برگردانم و اصلا به روی خودم نیاورم که او را دیده ام؟ مگر می شود؟ بعد از این همه وقت؟ نمی دانم چرا این کار را با من کرده اند. شاید فکر می کردند من غافلگیر می شوم؟ خودش چرا چیزی نگفت؟ برایش مهم نبود؟ مگر می شود! ما با هم بزرگ شده ایم. با هم زندگی کرده ایم. راه رفتن را. خندیدن را. گریه کردن را. دیوانگی را. دیوانگی را ... از وقتی که چشم باز کرده ام بالای سرم بوده. همیشه حواسش به من بود. نمی دانم چه شد که نگذاشت این همه وقت او را ببینم. این همه نامه نوشتن بس نبود؟ این همه دلتنگی. حالا که برگشته فقط زل زده ام توی چشم هایش. به اندازه ی این همه وقت طلبکارم. از این آدم. از صدایش. از خنده هایش. از راه رفتن هایش. من از او طلبکارم. به اندازه ی تمام عمرم. به اندازه ی تمام اشک هایم ...
یکشنبه 97/5/28
یک روز گفته بودی که آخر همین عکس ها جان ِ مرا ...! بارها گفته بودی که منطقی نیست یکی مثل من آلبومی پر از عکس داشته باشد. پرسیده بودم چرا؟ خوب می دانستم و پرسیدم. می دانستی من هر بار با هر کدام از این عکس ها چقدر اشک ریخته ام. چقدر دلتنگی کشیده ام. چقدر غصه خورده ام ... عکس تولد یک سالگی من. یک چیزی آن وسط آزارم می داده که زده ام زیر گریه. شاید زیادی خسته شده ام. شاید از این شلوغی کلافه. قطره های اشک روی صورتم پیداست. عکس بعدی بابا مرا در آغوش گرفته. توی صورتم یک جور آرامش موج می زند. خیال بابا راحت شده که دیگر گریه نمی کنم. خیال من هم از این که تکیه داده ام به کسی که خودش نمی داند چقدر مایه ی آرامشم بوده. از همان روز به دنیا آمدنم. تا همان تولد یک سالگی شلوغ و خسته کننده تا همین امروز. عکس های صفحه ی بعد می رسد به 4-5 سالگی. روی یکی از عکس ها چند دقیقه ای می مانم. با بقیه نشسته ایم لب یک رودخانه و همه زل زده ایم به دوربین. من از ته دل خندیده ام. خیلی قشنگ خندیده ام. هر بار که این عکس را نگاه می کنم از خنده ام خوشم می آید. هر بار که بیشتر نگاه می کنم بیشتر خنده ام می گیرد. خیلی دلم می خواهد بدانم توی همان پنج سالگی و لب آن رودخانه چه فکری توی ذهنم بوده که اینطور مرا خندانده. دلم می خواهد حالا هم مثل آن خنده ی 5 سالگی ام یک بار دیگر از ته ِ دل بخندم! عکس های بعدی می رسد به مدرسه و همکلاسی هایم و لبخندهای بی دندان و جایزه ها و فارغ التحصیلی و ... عکس های زیادی از بزرگسالی ام توی آلبوم نیست. اصلا اجازه نداده ام کسی دیگر از من عکسی بگیرد. از خیلی وقت پیش ها. فقط آلبومم پر شده از عکس های بی هوا از کسانی که دوستشان دارم. آنقدر که خودشان نمی دانند برای هر کدام چقدر گریه کرده ام. چقدر دلتنگ شده ام ... آلبوم را ورق می زنم. عکس های تو نیست! یک روز گفته بودی همین عکس ها بلای جانم می شود و آخر دقم می دهد. عکس هایت را با خودت بردی و گفتی که یک روز دوباره همه را به خودم بر می گردانی. یادم آمد قرار گذاشته بودیم توی یک روز خاص از سال عکسی به من بدهی تا با آن ها یک آلبوم درست کنم. گفته بودیم که باید توی عکس ها خندیده باشیم. یک جور خنده ای که اگر دوباره نگاهمان بهشان افتاد خنده یمان بگیرد. فکر می کردم اصلا چرا باید تو همچین قراری را یادت مانده باشد؟ حالا معلوم نیست کدام گوشه ای از این جهان ..... هی خودم را گول می زنم مگر می شود تو چیزی یادت برود؟ رمز ایمیلم را می زنم و تا صفحه باز شود و ایمیل هایم را ببینم هزار بار پیش خودم فکر کرده ام که اگر یادت رفته باشد چه؟ آخرین ایمیل برای توست. همین چند ساعت پیش. حرفی نزده ای. فقط سه نقطه! همین؟ عکسی را که فرستاده ای باز می کنم. چرا هر چه فکر می کنم یادم نمی آید این عکس را کی گرفتیم؟ نمی دانم عکس تولد چند سالگی من است. کیکم شمع ندارد. دو تایی زل زده ایم به دوربین و از ته دل خندیده ایم. مثل همان خنده ی 5 سالگی ام کنار همان رودخانه که وقتی نگاهش می کنی خنده ات می گیرد. خنده ام می گیرد. هی این عکس را نگاه می کنم و بیشتر می خندم. آنقدر خندیده ام که دیگر نفسم بالا نمی آید. به سرفه می افتم. اشک هایم آنقدر تند و بی هوا پایین می چکند که دیگر نمی توانم عکس را واضح ببینم. نمی دانم برای چه گریه می کنم! از این که ریه هایم از خنده و سرفه ی زیاد می سوزد یا دلتنگ شده ام؟ تو بگو!
جمعه 97/5/12 ![]() داشتم برایش می گفتم این همه بی توجهی از تو بعید نیست؟ اصلا انگار که از اول من برایت وجود نداشته ام. هر چه صدایت می زنم جوابم را نمی دهی. نگاه هایت دیگر مثل گذشته نیست. چشم هایت از من چیزی طلبکارند. نمیدانم چه. خودت هم که حرف نمی زنی. یک جور بی قراری تمام وجودت را گرفته. یک جا نمی نشینی. خودت متوجه نیستی که چقدر سر انگشتانت رو می جوی و دست هایت را که... داشتم می گفتم تو مرا کنار زده ای. تو مرا نمی بینی. تو ... تو چقدر کم حرف شده ای.. بی حوصله ای. دلم برای شنیدن صدایت تنگ شده از بس که سکوت کرده ای. تو ... تو چرا دیگر نمی خندی؟ ذوق کردن هایت را نمی بینم. تو چرا دیگر اسمم را مثل همیشه صدا نمی زنی؟ تو.. نمی خواهی حرف بزنی؟
من.. دلگیرم.. از تو به اندازه ی تمام دنیا دلگیرم. من..مانده ام چه بگویم که آرام شوی. نمی دانم چه کنم. نمی توانم قطره ای اشک بریزم که مبادا تو ببینی و بیشتر توی لاک خودت فرو بروی. این بغض لعنتی دارد خفه ام می کند. حرف بزنم؟ ساکت باشم؟ می خواهی اصلا جلوی چشمانت نباشم؟ مرا ببین. دارم با تو حرف می زنم. حواست هست؟ تازگی ها خیلی حواس پرت شده ای. چرا انقدر باید اسمت را صدا بزنم تا جوابم را بدهی. با توام. من ناراحتم. من از تو ناراحتم. من.. نمیدانم نگاهم را به کجا بیاندازم. به چشمانت که غم از آن می بارد؟ به دستانت؟ به صدایت که اصلا آن را نمی بینم. صدایت را خیلی وقت است که درست و حسابی و جاندار نه دیده ام و نه شنیده ام. من...هیچ! تو حرفی بزن که هر دو آرام بگیریم...
.
چشمانش پر شده بود از اشک. نگاهش انگار کم کم داشت عوض می شد. مثل گذشته ها...
.
+ دستمو بگیر...دوباره...
پنج شنبه 97/4/21
برایش نوشته بودم راستی تا حالا گفته بودم که هیچکس نمی تواند به اندازه ی تو خوب باشد؟ می دانستم که پیام ارسال نمی شود. دیگر کسی نیست که این خط را روشن نگه دارد. پیام ارسال شد! چند لحظه ای مات ماندم. اگر خودش باشد جوابم را می دهد؟ نمی دانم! شاید بعد از این همه وقت اصلا حوصله ی یکی مثل من را نداشته باشد دیگر. چشمانم را می بندم. با صدای زنگ گوشی از جا می پرم. چند لحظه ای نفس نمی کشم. نگاه می افتم به صفحه. مامان است. برایش همه چیز را تعریف می کنم. می گوید باز هم مثل همیشه خیالاتی شده ام. می گوید بارها تو گفته ای که دیگر قرار نیست برگردی. می گوید هیچکس از تو خبر ندارد و اصلا معلوم نیست حالا توی کدام شهر پا روی پا انداخته ای و زل زده ای به منظره ی رو به رویت! حتما شارژش تمام شده که تماس قطع می شود. باز هم باید تنهایی فکر کنم تو نمی توانی آنقدر که مامان می گوید بی تفاوت باشی. تو هیچ وقت آنقدر بی تفاوت نبوده ای. اصلا تو آدم بی تفاوتی ... بی خیال! اگر بگویم که ناامید نشده ام دروغ گفته ام. اما باز هم فکر می کنم. فکر می کنم که چطور باید بعد از این همه مدت تو را پیدا کرد. از کجا؟ از ماشین پیاده می شوم. خیلی وقت است که پایم را نزدیک این جا نگذاشته ام. دیوانه شده ام. اصلا تو پایین ترین نقطه ی این شهر توی این خانه با دیوار های آجری و زنگی که جیک جیک می کند چه میکنی؟ حتما دیوانه شده ام! اگر مامان بفهمد که به اینجا آمده ام...! دلم تنگ شده برای جیک جیک کردن این زنگ. انگار هنوز کار می کند. دستم را از روی زنگ بر نمی دارم. مثل همیشه. هیچکس نیست. هیچکس نیست که حداقل در را باز کند و بگوید تو دیگر به اینجا به این شهر و به این خانه بر نمی گردی. مامان راست می گفت. خودت هم بارها گفته بودی که دیگر .... سرم درد می کند. حوصله ی برگشتن هم ندارم. دو قدم می روم. پاهایم با من راه نمی آیند. سرگیجه گرفته ام. به دیوار تکیه نمی دهم. باید روی پاهای خودم بایستم. باید! وسط کوچه چشمانم را می بندم که شاید برگردم به چند روز قبل. به روزی که خیالاتی نشده بودم. صدای لخ لخ دمپایی از توی حیاط ... آنقدر به تو فکر کرده ام که دیوانه شده ام. می بینی؟ صدای باز شدن در.... نمی خواهم سرم را برگردانم. اگر سرم را برگردانم و تو را نبینم آن وقت ... برنمی گردم. هیچکس مثل تو نمی تواند این طور اسم مرا صدا بزند. دستان سردی روی چشمانم... حتا اگر اشتباه فکر کنم که این دستان توست، فکر اشتباه قشنگی ست.
|