فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
تماما مخصوص - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

می دانی آدم گاهی دلش برای یکی خیلی تنگ می شود.یکی که نیست.یکی که دیگر نمی تواند باشد.یکی که ...

خوشی های من هیچوقت دوام زیادی نداشتند.هیچوقت...همیشه میان از ته ِ دل خندیدن هایم یهو زدم زیر گریه ... خیلی اتفاقی ... آن روز چقدر با بچه ها خندیدیم.همان روزی که تا رسیدم پشت ِ در سرم گیج رفت.همان روزی که نشسته بودم روی پله ها .... و فکر می کردم یک طوری دارد می شود انگار روزگارمان.همیشه میان ِ خنده هایم یک دلشوره ی عجیبی تمام وجودم را می گیرد.یک بغض ِ بدجوری بی جهت گلویم را اذیت می کند.امسال ، سال ِ عجیبی بود.نیمی از روزهایش را پر بودم از خنده های ِ ناب.پر از خنده های ِ از ته ِ دل.اما از یک زمانی به بعد گریه و گریه و گریه و سیاه پوش شدنم و فکر و فکر و فکر و فکر می کردم به کسی که ... 

  از یک زمانی به بعد حافظ را جمع کردم و گذاشتمش بین ِ کتابهای قدیمی ام.حافظی که عمو تمام ِ غزلهایش را از حفظ بود.از یک زمانی به بعد سخت شد خوردن ِ چای و نبات و هل.هنوز هم صدای ِ خنده های خودم و تارا توی گوشم مانده که وقتی عمو موقع ِ هم زدن ِ چای و نباتش طوری قاشق را هم می زند که قاشق به دیواره های استکان نخورد ،  من و تارا به دستانش نگاه می کردیم و می خندیدیم.از یک زمانی به بعد طاقت خیلی چیزها را نداشتیم.خدا نکند صدای تلویزیون زیاد باشد و یهو همینطور که داری کانال کانال دنبال برنامه ای می گردی ، یهو بخواند ، عجب رسمیییییییییه .همان موقع هم نسترن نشسته باشد جلوی تلویزیون و عکس ِ عمو توی دستانش.هی می خندد و می گوید هع! عموووووو.آن وقت من بدو بدو به سمت پله های بالا به بهانه ی این که درس دارم.بابا بدو بدو به سمت پله های پایین که کار دارد که یکی از دلبسته هایش دارند جان می دهند آن وقت یواشکی بروم سرم را بچسبانم به شیشه های زیر زمین و ببینم که شانه هایش دارند می لرزند.می دانی هیچوقت اشکهایش را ندیده بودم.اما آن روز وقتی ماشین از سر کوچه پیچید زل زده بودم به صورت بابا.زل زده بودم به صورت بابا و رد نگاهش روی پارچه های مشکی روی دیوار...وقتی تارا توی حیاط دستهای مرا گرفته بود ... وقتی گریه می کرد ..آن لحظه ای که به هیچ چیز فکر نمی کردم جز اینکه چقدر اتفاقی عروسیمان عزا شده ...به این فکر می کردم که تارا چقدر ذوق داشت از خریدن ِ کارتهای عروسی َش. آن موقع بود که از لابه لای فکرهایم داشتم اشکهای بابا را می دیدم..برای اولین بار..هیچوقت فکر نمی کردم بابا اینطور کم بیاورد.که وقتی عاطفه بخواهد سرش را بگذارد روی شانه هایش...پسش بزند..برود آن طرف تر و بزند زیر گریه...می دانی ... عاطفه تازه 18 سالش شده اما هنوز هم مانند دخترکی 4-5 ساله لبانش را ور می چیند ... لبانش را که ور می چیند من انگار فرار می کنم از بودن در کنارش..این که نکند نکند نگاهم گره بخورد توی نگاهی که دارد دنبال شانه ای می گردد تا سرش را بگذارد روی شانه هایش و بزند زیر گریه. هر وقت برویم  خانه یشان هی منتظرم موقع رفتن عمو به بابا بگوید بذار بچه ها بمونن...عادت کرده بودم هر وقت مرا می دید دستم را بگیرد میان دستانش و بگوید تو که هنوز بزرگ نشدی و من هی بخندم هی بخندم هی بخندم ... و هی رژه بروم و دل ِ بقیه را بسوزانم که عمو حسین اسم ِ مرا انتخاب کرده بود ها...این روزها ... تمام ِ نگاه ها به سمت باباست ... اینکه تمام آه کشیدن هایش گره خورده به بغض سنگینی...به اینکه دوباره جمع شویم خانه ی عمه و سر ِ سفره همه سرشان را بیاندازند پایین و اشک هایشان بریزد توی بشقاب ِ غذایشان و  بابا دوباره خاطره تعریف کند و ما هی خنده ی تلخ تحویل ِ چشمهای ِ همدیگر بدهیم بعد که نگاه کنی ببینی هر کس گوشه ای دارد اشک می ریزد و یک جوری می خواهد خودش را گم و گور کند تا بقیه نبینند اشک هایش را ... این روزها جمع هایمان دیگر آن جمع های قدیم نیست ... دیگر کسی حوصله ی حرف زدن ندارد ... دیگر کسی زیاد حوصله ی خاطره تعریف کردن ندارد...این روزها جمع هایمان پر شده از آه و اشک ِ یواشکی و زل زدن به عکسهای روی دیوار...

+ حکایت ِ بابا شده حکایت ِ دیوار.دارد خودش را با غصه های ِ درون ِ دلش نابود می کند.

* عنوان از رضا جهانفر

 

 


 

 


+ 1:26 صبح نویسنده غزل ِ صداقت

 

 

قبل از این که بخوابم یاس ها را می گذارم بین ِ  کتاب ِ ادبیاتم.از شدت ِ تب خوابم نمی برد.

اصلا نمی خواهم به روی ِ خودم بیاورم که ساعت خیلی وقت پیش زنگ خورده و دارد دیرم می شود.بین ِ لباس های ِ گوشه ی ِ اتاق دنبال ِ مانتو و مقنعه ام میگردم.آخر ، مقنعه ی ِ چروک از میان ِ لباس ها پیدا می شود.بند ِ کتونی هایم را نمی بندم و تا سر ِ کوچه کیف به دست فقط می دوم.پو از سرویس پیدا شده می گوید می خواسته بیاید دنبالم.دوباره سوار می شویم.نمی دانم توی ِ چشمانم چه می بیند که دیگر هیچ نمی گوید.سرم را تکیه داده ام به پنجره.تب دارم.چشمانم می سوزند.می بندمشان.باد ِ خنکی می خورد توی ِ صورتم.برای ِ لحظاتی ماشین متوقف می شود  و اندکی بعد بوی ِ نرگس می پیچید توی ِ ماشین.دوباره برای ِ کوثر ، نرگس خریده.دیرمان شده.بدو بدو از سرویس پیدا می شویم و تا خود ِ در ِ مدرسه می دویدیم.هیچکس توی ِ حیاط نیست.تمام ِ پله ها را می دویدیم بالا.پشت ِ  در ِ کلاس ، دیگر نفسمان بالا نمی آید. در ِ کلاس را باز می کنم.29 نفر هم زمان زل می زنند به در ِ کلاس .صدای ِ پخ گفتن ِ متی و  کوثر باعث می شود م.ن و پو چند متری از جا بپریم..کف ِ راهرو دارند از خنده ریسه می روند.معلم ِ ادبیاتمان هنوز نیامده.فلفل سرش را گذاشته روی ِ میز.شاید نگران ضحی شده باشد که امروز نیامده.هدی دارد کنار ِ کتاب ِ ادبیاتش را خط خطی می کند.یادم می آید که یاس ها را بدهم به پو.تا می بینتشان یک جیغ ِ بلند می زند.همان موقع معلم ِ ادبیاتمان هم می رسد.حواسم جمع نیست.حواسم پرت می شود به بقیه. چند لحظه یک بار برمی گردم و پو و یاس ها را نگاه می کنم.حواس هیچ کس نیست.پو یاس ها را گذاشته میان ِ کتاب ِ ادبیات ِ هدی و دارد شعر ِ حاشیه کتاب را می خواند.سرم را خم می کنم توی ِکتاب.عطر ِ یاس می خورد توی ِ صورتم.دستان ِ پو بوی ِ عطر ِ یاس می دهد.

هدی نوشته:

من در این دایره سرگردانم

تو ز من سیر شدی می دانم

تو مرا در پی خویشت بکشان

من به تو می مانم

تو ز من روی بگردان اما

من به عشق رخ تو بهر دلم شعر حزین می خوانم

می آیم برای ِ چندمین بار به هدی بگویم تو معرکه ای که پو دستش را میگیرد جلوی ِ دهانم.عطر ِ یاس تمام ِ وجودم را پر می کند.حواسم پرت تر می شود آن دورترها. حواسم نیست.به فلفل نگاه می کنم.حواسش نیست.زل زده به نقاشی ِ گوشه ی کتابش.کوثر حواسش پرت ِ نرگس ها شده.متی دارد روی ِ میز با لاک ِ غلط گیر چیزی می نویسد.سارا زل زده به بند ِ کتونی هایش و  زیر ِ لب چیزی می گوید.عارفه در ِگوش ِ مها حرف می زند و دوتایی ریز ریز می خندند. حواسم نیست.پیش ِ خودم فکر می کنم که چرا ضحی امروز نیامده.

تب دارم.زنگ بعد بیکاری داریم.به بچه ها می گویم برویم باغ ِ انگلستان. 

اردیبهشت و باغ ِ انگلستان.محشر ِ کبراست به خدا.

  فلفل ومنصوره و سمیرا و هدی و عارفه و پو و سارا و مها و متی و کوثر و م.ن می رویم و خودمان را پرت می کنیم روی ِ چمن ها.سارا می گوید دلش بستنی می خواهد.می خندیم.به فلفل می گویم که همان پاستیل های ِ توت فرنگی ِ مهمانی ِ آن شب را رو کند.پو برای چندمین بار بغض می کند از این که توی ِ مهمانی نبوده و م.ن برای چندمین بار تر قضیه ی ِ مهمانی را برایش توضیح می دهم .باز هم بیشتر بغض می کند. می خندیم. سمیرا مثل ِ همیشه ساکت نشسته.منصوره هم لبخند از روی ِ لبانش محو نمی شود.عارفه هم از توی ِ جیب هایش کلی بیسکوویت ِ کنجدی بیرون می آورد. سر ِ بیسکوویت ها دعوایمان می شود.می خندیم.متی و کوثر با هم بحث می کنند و به نتیجه نمی رسند.می خندیم.فلفل هم می خندد.فلفل هم از ته ِ دلش می خندد.می گوید حالش خیلی خوب شده از این یاس ها و نرگس و باغ ِ انگلستان.می گوید تنها جای ِ لیلا خالی ست.بغض می کنم.هدی یک شعر ِ عاشقانه ی ِ آرام ِ محشر می خواند. دستم را گذاشته ام زیر ِ چانه ام و گوش می دهم صدایش را.پو یاسها را توی ِدستانش نگه داشته و توی ِ چشمهایش اشک حلقه زده.مها و عارفه ریز ریز می خندند.یکهو غیبشان می زند.پو یاس ها را گرفته در برابر ِ چشمانم و مجنون زده نگاهشان می کند.زل زده ام به چشمانش.هدی هنوز هم دارد شعر می خواند [ زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم ] گم شده ایم میان ِ کلی بغض و عطر ِ یاس. که مها و عارفه با شلنگ ِ کنار ِ چمن ها خیسمان می کنند.می خندم.می خندیم.از ته ِ دل می خندیم.چقدر دوست دارم این خنده های از ته ِ دل را. این لحظات ِ ناب ِ زندگی را.

+ یک پست ِ تقدیمی به سوم ب ای ها و مهای ِ مهربان :)

+ سوم ِ ب ای ها و متعلقاتش...اگر می بخشید که هیچ.اگرنمی بخشید حتمن اعدامم کنید :)

+ شاید قلمم دارد نفس های ِ آخرش را می کشد که انقد زود به زود ...

 


 

 


+ 6:44 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

بخشش یا اعدام؟

یکشنبه 92/4/30

 

یک آدمهایی هستند توی ِ زندگی ِ بعضی از ما آدم ها ...

فقط بعضی از ما آدمها!

که اگر برنجانی شان بی معرفتی و قدر نشناسی و بی لیاقتی ِ خودت را ثابت کرده ای!

آن هم کسی که وقتی سجاده ات را باز می کنی  ، او یادت می آید

وقتی زل می زنی به کتاب های ِ توی ِ قفسه

  وقتی نگاهت می افتد به پشت زمینه ی ِ صفحه ی ِ گوشی ات

وقتی که که چشمانت می گذرند از نوشته های ِ روی ِ کاغذ دیواری ِ طوسی رنگ

وقتی تقویم ِ جیبی ات را باز می کنی

وقتی می روی سراغ ِ سر رسید ِ خاطره هایت ...

توی ِ مخاطبین ِ گوشی ات هی زل می زنی به اسمش

و یک لبخند ِ عمیق می نشیند روی ِ لب هایت

هی میخواهی تمام ِ پیامهایش را برای خودت مرور کنی و ذوق کنی از وجود ِ همچین آدمی ...

 

هی خاطره بسازیم

و هی جشن ِ دونفره بگیریم

هی چیلیک چیلیک عکس بیاندازیم از خاطرات ِ خوبمان

و بچسبانیم رو به چشم هایمان تا همیشه همه چیز یادمان باشد!

هی م.ن تند تند حرف بزنم و به جای او بخندم و او هی تذکر بدهد که بستنی ام آب می شود

پا به پای ِ م.ن اشک بریزد و بعد دلداری ام بدهد که تمام شد تمام ِ کابوس هایم ...

هی او شمرده شمرده برایم حرف بزند

و م.ن با انگشتانم بازی کنم

و خجالت بکشم از اشتباهی که کرده ام ...

 

بعد یکهو یکهو درگیر ِ یک ویروس ِ بی معرفتی ِ لا علاج ِ عجیب بشوم

و یکهو یکهو تر خودم را قایم کنم از میان ِ چشم هایش ...

بعد شبی از همین شب های ِ درگیری با این ویروس ِ عجیب بنشینم و فکر کنم

  فکر کنم یعنی چه که از بلور ِ اشک هایش تسبیحی بافته برای ِ شادمانی دل ِ م.ن ؟

برای ِم.ن؟

 

می دانم که دلخور است خیلی زیاد...

تنها آمدم بگویم که ببخشد این غزل ِ درگیر ِ ویروس ِ بی معرفتی را ...

حتی حاضرم بوسه ای بزنم بر دستانش به پاس ِ تمام ِ صبوری هایش ...

 دلش خیلیییییی نازک است

دلش آنقدر نازک است که می دانم الان که دارد حرفهایم را می خواند

دانه های ِ اشکش دانه دانه از ته ِ دلش می چکند روی ِ صفحه کلید...

میدانم که می بخشدم ... می دانم ...

با تسبیح ِ خودش ذکر می بخشدم گرفته ام برای خودم!

 + م.ن و تو که هیییییییچ خدا هم او را عاشق است ...

 

مخاطبم خیلی خاص تر از این حرف هاست.

+ آمدم که بگویم تو و او و شما ببخشیدم بابت ِ تمام ِ بدی هایم ...

و حتی نگین خانوم ِ گل ، بابت ِ سوء تفاهمی که پیش آمده و او هم رنجیده خاطر شده از این غزل

و تمام ِ کسانی که اگر بابت ِ حرفهایم اشکی حلقه زد درون ِ چشم هایشان و دلگیر شدند!

آنقدر زیادید که نه توانش را دارم اسم تک تکتان را بنویسم

و نه در این صفحه بگنجد ...

غزل ِ همچنان درگیر ِ ویروس ِ کذایی!

محتاج ِ دعا

یاعلی

 


 

 


+ 10:0 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

سکوت ِ نا تمام ...

یکشنبه 92/4/23

 

   فکر می کنم به قاچ های ِ هندوانه ی ِ توی ِ بشقاب و نگاه ِ او

و حرفهایش ...

کنارم ایستاده بود ببیند همه ی ِ هندوانه ها را می خورم یا نه ...

می خندیدم ...

یاد ِ خنده های ِ همان روزها می افتم

اشک هایم می چکند روی ِ کاغذ های ِ خط خطی شده

گریه می کنم برای ِ خودم

برای ِ او

برای ِ تو

برای ِ چشم هایش

برای ِ چشم هایت

برای ِ چشم هایم ...

گریه می کنم

و به مامان که دارد متعجب نگاهم می کند می گویم:

چشمای ِ منم می سوزه ...

متعجب نگاهم می کند

تنها می گوید که چند دقیقه بیشتر تا اذان نمانده

و می رود پایین

   تمام ِ پله ها را می دوم تا آشپزخانه

یک لیوان چای برای ِ خودم می ریزم

دو دقیقه بیشتر تا اذان نمانده

  چای را سر می کشم

داغ ِ داغ ... تلخ ِ تلخ ...

ته ِ گلویم بدجور می سوزد

دوباره گریه می کنم

برای ِ مامان که سرش از دیدن ِ اشک های ِ م.ن درد گرفته

برای ِ ته ِ گلویم که بدجور می سوزد

برای ِ دلم بیشتر

برای ِ چشم هایش

برای ِ چشم هایت ...

برای ِ ...

برای ِ اذانی که می شنوم حتی!

 

حق می دهم گاهی تحملشان تمام شود

وسایلم را جمع می کنم

بابا خودش میرساندم

چند روزی به دور از این اتاق ِ تاریک ِ دلگیر ...

می نشینم گوشه ای

و هر لحظه زل می زنم به قاب ِ عکسی کوچک

و خاطره هایش ...

هی با خودم حرف می زنم

هی می خندم

هی گریه می کنم

وسط ِ گریه هایم یهو خنده ام می گیرد

صدایم که می زنند قاب ِ عکس را پنهان می کنم میان ِ کاغذ ها و کتاب هایم

 

زل می زنم به گلهای ِ فرش

به قول ِ او روز به روز سر به زیرتر می شوم ... روز به روز ساکت تر ...

هی نامه می نویسم... هی مچاله می کنم ...

کنارم پر می شود از کاغذ های ِ مچاله و نامه های ِ خط خورده

 

تنها می نویسم:

نگاهت مثل ِ توت های ِ وحشی ِ توی ِ جاده ی ِ شمال

ادامه اش را سه نقطه می گذارم

و به عنوان ِ امضا ، واژه ای با خط ِ ریز ...

گذاشته ام میان ِ یکی از کتابها

تصمیم گرفته ام پستش کنم نمی دانم به کجا ...

می نشینم زیر ِ آسمان و زل می زنم به ستاره ها

هی ستاره می شمارم هی گریه می کنم

هی نگاهم می افتد به ماه ... هی می خندم ...

صدای ِ قدم های ِ کسی از توی ِ پله ها می آید

 کمی بعد بالای ِ سرم ایستاده

خورده های ِ کاغذ را کنارم می ریزد روی ِ زمین

نگاهم می افتد به نوشته ها

و

فکر می کنم به نامه ای که نوشته بودم

سرم را بلند می کنم

و

زل می زنم توی ِ چشم های ِ کسی که سالهاست توی ِ کلاس ِ معرفتش درجا زده ام

می دانم باز هم می خواهد بگوید

مثل ِ همیشه چشمانم زیادی گستاخی می کنند!

دارم فکر می کنم به حرفهایی که توی ِ دلش مانده و نمی گوید

منتظرم بگوید توی ِ تاریکی هم گستاخی ِ چشمانم توی ِ ذوق می زند!

م.ن همچنان زل زده ام به چشمانش

می دانم توضیح می خواهد

اما نمی دانم تصمیم گرفته همینطور نگاهم کند

یا گونه ام را سرخ کند

یا برود ...

می آیم چیزی بگویم

بغض امانم نمی دهد

رویم را برمی گردانم و دوباره زل می زنم به ماه

هنوز هم دارم فکر می کنم به قاچ های ِ هندوانه ی ِ توی بشقاب ِ آن روز و نگاهش ...

صدای ِ قدمهای ِ کسی از توی ِ پله ها می آید

باز هم م.ن می مانم و سکوت ...

سکوتی که تمامی ندارد انگار ...


پ.ن:

حس ِ کتابی را دارم لب ِ پنجره ی ِ شکسته ی ِ زیر زمین ِ خانه ای متروکه

پر از خاک

هر بار بادی می وزد ... ورق می خورم ...

 


 

 

 

 


+ 3:13 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 

عصبی نگاه می کنم آن طرف ِ خیابان را

زل زده ای به آن طرف ِ شیشه ی ِ مغازه ای

نمی دانم باید بیایم و دقیقا بایستم روبه روی ِ چشمانت

و

زل بزنم به آن لبخند ِ کجی که روی لبانت جا خوش کرده!

و

بگویم چه راحت لبخند می زنی!

یا

رد شوم

نمی دانم ...

آن قدر نگاهت می کنم

تا ضعف تمام ِ وجودم را مچاله شده می رساند خانه

چند روزی ست که غذا نخورده ام

و

مامان دارد گریه می کند از دیدن ِ شیشه های ِ نوشابه ی ِ جمع شده روی ِ میز

با کفش های ِ خیس روی ِ پله ها می نشینم

صدایشان از توی ِ اتاق می آید

که دارند پشت ِ سرم هم سرزنشم می کنند

هیچ نایی ندارم  بلند بشوم در را باز کنم و محکم ببندم و بروم ...

 سرم درد می کند از شنیدن ِ حرفهای ِ کسی که ...

بی خیال رو به رویم نشسته بود

و بدون ِ هیچ فکری داشت حرفهایش را مانند میخی فرو می کرد توی ِ مغز ِ م.ن

می خواستم بگویم تو چه می دانی؟

تنها سکوت ...!

...

ساندویچ ِ تخم مرغ میان ِ دستانش

دارد با خنده پله ها را می آید پایین

بوی ِ روغن کنجد می آید

خودم یادش داده بودم

گفته بودم خوشمزه می شود

ساندویچ ِ تخم مرغ را که میان ِدستانش می بینم دلم به هم می خورد

مامان فهمیده بود !

از یک زمانی به بعد متنفر بودم از هر چه ساندویچ ِ تخم مرغ است آن هم با روغن ِ کنجد!

مامان فهمیده بود که وقتی سیب می بینم هیچ چیز نمی شنوم دیگر

می دانی ..

دست خودم نیست!

خودت می دانی که خاطراتی را برایم زنده می کند که ...

حالا بدجور آزارم می دهند ... بدجور ...

 

پای ِ شیر ِ آب ِ توی ِ حیاط زانو زده ام

برایم مهم نیست  که کیفم خیس شود

و تمام ِ کاغذ هایم نقش ِ بر آب

کسی  انگار دارد آهنگی را گوش میدهد

شاید منتظرت بودم باشد ... شاید ...

بابا هنوز هم یادش نرفته

شبی را که ...

میان ِ تاریکی راه پله

در حالی از پله ها افتادم پایین

که

 شعر ِ منتظرت بودم را می خواندم ... !

هنوزم گه گاهی یادم می اندازد

آن شبی را که

تا صبح از ترس ِ صدای ِ افتادن ِ م.ن نخوابید!

م.ن .. اما! گوشهایم را گرفته ام ....

خسته شده ام

از اینکه مانده ام میان ِ روزهای ِ گذشته

و این حال تمامی ندارد انگار

تقصیر م.ن بود دیگر خودم می دانم ...

 

یادم می آید چقدر فرار می کردم از جواب دادن به بعضی سوال هایش

مثل وقتی که سوالی را پرسید

و م.ن سرم را برگرداندم تا چشمانم لو ندهند همه چیز را

زبانم بند آمد که بگویم

خیلی خوب می شد  اگر

م.ن خیال می کردم که رد پایی پاک نشدنی از تو بر روی ِ زندگی ام مانده

می خواسم بگویم  اگر تمامش خیال بود خوب می شد نه؟

جرات هیچ حرفی را نداشتم

چقدر مقاومت کردم به اون نگویم بس کند

حرفهایی را که

مرا یاد تو می اندازد

مقاومت می کردم که یهو در برابرش

حالم بد نشود و دستانم یخ نکند ...

و او هی بپرسد چرا؟

تنها در جواب ِ بعضی حرفهای ِ مبهم ِ خودم و سوال های ِ او می گفتم

  هی دوست دارم فکر کنم  فقط خیال و توهمند بعضی چیزها!

مثل ِ این که

گاهی رد می شوم از جایی

و می گویم برایم خیلی آشناست ...

می دانم که خودم را گول می زنم

می دانم که خودم را می زنم به همان راهی که خودت می دانی! 

...

 

تو نمی فهمی یعنی چه  خانه ی ِ خودت هم برایت تنگ شود گاهی 

  شاید زندانی بدون ِ اکسیژن

آن وقت است که آرام و قرار نداشته باشی

و

صدایت را بلند کنی برای ِ عزیز ترین هایت

تو نمی فهمی از این که م.ن از ساندویچ تخم مرغ متنفرم یعنی چه!

تو می فهمی این ها را؟

تو حتی معنی ِ درد ِ دستم را هم نمی فهمی

و معنی ِشعرهای ِ روی ِ دیوار ِ اتاقم را ...

و

معنی ِ نوشته های ِ خودت را حتی ... !

می فهمی که م.ن دارم با سیاهی ِ مطلق ِ چشمانم زندگی می کنم؟

اصلا می فهمی که غزل ِ 21 ساله دارد تمام می شود یعنی چه؟

فقط می فهمی که این بار شلوغش نمی کنم دیگر ...

نه؟

 

 

 

+ اگر روزی جایی از کنارت رد شدم

برمی گردم زل میزنم توی ِ چشمانت

و  تنها می گویم حیف ِاسمت!

++ نمک بزن روی ِ زخم ِ دلت ...مثل ِ م.ن

بگذار بعضی چیزها تا ابد یادت بماند!

+++ می دانی چرا چشمانت می سوزند؟

از بس که بستی ِ شان به روی ِ اشک های ِ م.ن ...

* تویی که حالت به هم می خورد از این حرفها ...

با احترام می گویم که نخوان!

 

 

 


 


+ 3:21 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

سکوت

یکشنبه 92/3/5

 

حرف که می زنم

حرفهایی را میشنوم که ...

برای کسی دیگر است

برای صدایی دیگر ...


واژه های دیگری در دهان من جمع میشوند...

و

واژه های خودم ... در دلم ...


این روزها ...

حرفهایم کوتاه می شوند

و

کوتاه تر

تا برسند به سه نقطه و دیگر هیچ

...

..

.


هیچ جز به جز واژه هایی خاص

و صدایی خاص تر توی ذهنم نمانده ...

دارم می ترسم از سکوت خودم ...

می ترسم که ... کم کم ....

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن: صدای خودم هم را دیگر ...

کسی یادش مانده؟

 

 

 

 



+ 2:8 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

...

چهارشنبه 92/3/1

 

و هنوز هم ...

هر شب ...

کنج اتاقکی تاریک

زل می زند

به

کارت دعوت هایی که ...

هیچ وقت

به

دست مشترک مورد نظرشان نرسید


+ 12:18 عصر نویسنده غزل ِ صداقت
دریافت کد گوشه نما