فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
مَ.ن - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات

چهارشنبه 94/1/12

 

 

فکر کنم دوشنبه باشد. آخرین دوشنبه ی اسفند ماه. معلوم نیست هوا ابری ست یا آفتابی. نشسته ایم زیر درخت های توی پاتوق. محبوبه می خواهد سعی کند برای خودش با برگ های اکالیپتوس، تاج ِ گل درست کند. مرضیه دنبال عکاس می گردد. زهره نگران خط اتوی شلوارش، زل زده به مورچه هایی که زیر کفش هایش رژه می روند. مریم هم طبق معمول، معلوم نیست به کجا زل زده! مرضیه بدون عکاس پیدایش می شود. با یک صندلی شکسته. آنقدر سر صندلی شلوغ بازی می کنند که مجبور می شوم خودم صندلی را بیاندازم توی باغچه. چهار تایی همیشه می گفتند که بی اعصاب ترینشان منم! آخر دوربین را می گذاریم روی زمین تا خودش از ما عکس بگیرد.

دارم برای مامان تعریف می کنم که پنج تا دختر دبیرستانی با مقنعه های کج و کوله، آخرین دوشنبه ی اسفند ماه همان سال زیر درخت های توی پاتوق نشسته بودند و منتظر بودند دوربین قراضه ی زهره از خنده های خاصشان عکس بگیرد. وقتی مامان دارد عکس ها را یکی یکی می بیند، از فرصت استفاده می کنم و عینکم را به چشمانم می زنم تا اشک هایم را نبیند. دیگر خجالت می کشم جلوی مامان گریه کنم.

 

 


+ 1:50 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

بگو سیب!

پنج شنبه 93/11/30

 


گفتم زیادی به قول خودش به فکر پیشرفت من افتاده. اصلا یکی نیست بگوید به تو چه؟ به تو چه که نوشته هایم گاهی بالا و پایین می شوند و هزار حرف غیر قابل تحمل دیگر. گفتم دست از سر من یکی بردارد. گفتم خسته شدم از بس هر بار دیدمش و موضوع صحبتمان فقط نوشته های من بود! گفتم به خاطر همین حرف هاست که من مدام آرامش ندارم و باز سکوت می کنم. گفتم صرفا هر نویسنده ای می تواند وبلاگ نویس باشد. اما هر وبلاگ نویسی که نویسنده نیست! نوشتن با نوشتن خیلی فرق می کند! و من صرفا وبلاگ ندارم که نویسنده شوم. نمی نویسم که نویسنده شوم. اینجا می نویسم که روحم کمی آرام بگیرد. حالا هر کس اختیار کلیک کردن خودش را ندارد، من باید پاسخ گو باشم؟ گفتم دست از سرم بردارددددددددددد.

داشتم برایش توضیح می دادم که نمی داند چقدر دلم می خواهد چند ساعتی بین بچه ها باشم. فکر می کرد تحملش را ندارم. با احترام اجازه داد. وجودش همه مهربانی بود. نشستم تا برایشان خاطره تعریف کنم که پیام مامان را دیدم. رفتم توی راهرو و زنگ زدم. در دسترس نبود. نوشته بود خودش می داند دستم بند چه کاری ست که سراغش را نمی گیرم. تا برگشتم، کم مانده بود اتاق را روی سرشان خراب کنند. یعنی آنقدر از دیدن یکی غیر از خودشان ذوق کرده بودند؟ همه چیز به هم ریخته بود به جز وسایل من. روی دیوار پر بود از نقاشی. نقاشی با توت فرنگی هایی که داشتیم می خوردیم. یکیشان روسری ام را کشید. بقیه خندیدند. معلوم بود الکی می خندند. من هم مثل خودشان خندیدم. بعد یکیشان جلو آمد و دست هایم را گرفت که بگو به درک بگو به درک. گفتم به درک. با دوربین خیالی اش چیلیک چیلیک از به درک گفتن من عکس انداخت. انگار که داشتم می گفتم سیببببببببببب. بقیه هم پشت سرش می گفتند به درک و به طرز فجیعی از ته دل می خندیدند. از همان خنده هایی که آدم دلش درد می گیرد و اشکش در می آید. چند دقیقه ای نگذشته بود که همه از شدت خنده روی زمین افتاده بودیم و ریسه می رفتیم. جوری می خندیدیم که اگر کسی در را باز می کرد و ما را می دید، فکر می کرد داریم هق هق، گریه می کنیم. می خندیدیم با صورت پر از اشک. اشک آن ها واقعی تر از اشک های من بود. خیلی واقعی تر. برای درد هایشان نمی دانستند بخندند یا ....

 

 


+ 8:5 عصر نویسنده غزل ِ صداقت

چشمان ِ شکسته

دوشنبه 93/11/20

 

 

مامان خیلی سعی می کرد مهرش را یک جوری به دلم بیندازد. زیر بار نمی رفتم. دوست نداشتم دیگر! چشمانم خیلی هم ضعیف نبودند، این همه اصرار برای آن بود که ضعیف تر نشوند؟ دنیا را دیدن از پشت یک قاب شیشه ای، گاهی آنقدر خسته کننده می شد که وقت هایی که کسی هوایم را نداشت، کنارش می گذاشتم. از همان بچگی همراهم بود. تذکر دیگران هم. مامان که دیگر تمام جملاتش تبدیل شده بود به یک کلمه! [ عینک! ] هر وقت که چشمانم را بی او می دید با همین یک کلمه تذکر خودش را می داد. یک زمانی سنم به عددی رسید که همان یک کلمه را هم نمی گفت. فکر می کرد خوشم نمی آید و او باید خودش کوتاه بیاید و بالاخره آمد. کنارش گذاشتم تا چند سال بعد. اما دوباره ... این یکی دیگر مامان نبود که به همین راحتی ها کنار بیاید. فقط باید حرفش را گوش می کردم و هنوز عین ِ عینک را نگفته بود، گذاشته بودمش رو چشمانم.

چند تا از عکس هایم را چسبانده بود به در یخچال که جلوی چشمش باشد. هنوز هم برشان نداشته. یکی از عکس هایم که معلوم نیست برای چند سالگی ام بوده، یک سالگی. دو سالگی. شایدم سه سالگی. با صورت هندوانه ای خندیده ام و شیطنت می بارد از چشمان براقم. با موهای پریشان زل زده ام به دوربین. شاید هم زل زده ام به خنده های مامان که پشت دوربین ایستاده. انگار به کشف بزرگی رسیده باشم. شگفت زده ام. مرموز می خندم. چند سال بعد ترش هم خندیده ام اما توی این یکی نه خنده ام مرموز است نه شگفت زده ام. خیلی معمولی خندیده ام. خیلی طبیعی. یک جورهایی مهربانی می بارد از چشمانم. چند تا عکس دیگر هم. هی بزرگ تر شده ام . خنده هایم جمع و جور تر. مصنوعی تر. با چشم هایی که عجیب بودنشان هم برای خودم سوال شده. اصلا معلوم نیست به کجا نگاه می کنم. شاید هم اصلا نگاه نمی کنم. شاید فقط می خواستم دل کسی که عکاس بوده نشکند یهو. آخرین عکسم می رسد به جایی که عینک زده ام. فقط بین همه ی عکس ها، توی این یکی عینک به چشم هایم مانده. نه چشمانم پیداست نه لبخند ِ نصف ِ نیمه ام. هر بار از کوچکترین شروع می کرد به دیدن تا می رسید به آخری. بعد به من نگاه می کرد می گفت: پس عینکت کو؟

حالا کارم به جایی رسیده که دیدن هر چیزی را فقط با وجود عینک می خواهم. حتا دیدن او را. فکر می کنم شاید تصویر را جور دیگری به چشم هایم نشان دهد. مثلا او را که دارد می خندد و برای من دست تکان می دهد. سرش را کج می کند و یک چیزی می گوید که من متوجه نمی شوم. نه مثل حالا که فقط نگاه می کند. خیلی غمگین فقط نگاهم می کند. فقط مرا ...

حالا سعی می کنم دوستش داشته باشم همان عینک دوست نداشتنی ِ غیر قابل تحمل ِ بچگی هایم را. حتا حالا هم که شکسته. باید دوستش داشته باشم چون از این به بعد می خواهد باز هم همراهم باشد. با همین عینک باید هی بخوانم و بنویسم. بخوانم و بنویسم و کل شبانه روز را تایپ کنم. با همین عینک ِ شکسته ...

 

 


+ 9:19 عصر نویسنده غزل ِ صداقت

 

 

 

چشمانم را باز می کنم. امروز هم صبح دیگری ست . همه جا به هم ریخته. دلم یک چیزی می خواهد .... خودم هم نمی دانم دلم چه می خواهد. تمام ظرف های دیشب روی کابینت مانده. خشک شده اند. ماست ریخته روی فرش. پوست تخمه ای چسبیده کف پایم و دست بردار نیست. یکی دارد صدایم می زند. شاید! شماره ی مامان افتاده روی صفحه ی تلفن. صفحه ی گوشی روی میز دارد روشن و خاموش می شود. بدون این که بدانم کی می تواند باشد، خاموشش می کنم. حوصله ی هیچ کس را ندارم. سرم را می برم زیر پتو. چشمانم را می بندم. بیدار که می شوم هوا تاریک شده. برق رفته انگار. چراغ هیچ کدام از پریز ها روشن نیست. فقط صدای پارس چند سگ می آید و پیچیدن باد توی ساختمان. از لابه لای در باد می ریزد تو. سردم شده. نشسته ام توی این تاریکی و سالاد درست می کنم. چراغ قوه دارم اما روشن نمی کنم. جای همه چیز را می دانم. جای همه چیز را از قبل حفظ کرده ام. سالاد را بیشتر با سس دوست دارد و آبلیمو. دارم فکر می کنم شیشه ی آبلیمو را گذاشته ام روی کابینت کنار پنجره یا توی یخچال؟ به بهانه ی پیدا کردن شیشه ی آبلیمو پشت پنجره ایستاده ام و بیرون را تماشا می کنم که فرو رفته توی یک تاریکی ِ محض. میان این سرما، می روم توی تراس و به نور ماشین های توی جاده نگاه می کنم. سرم را می چرخانم به طرفی که انگار کسی توی تراس خانه اش شمع روشن کرده باشد. نگاه من مدام به این طرف و آن طرف می چرخد تا همه چیز را با جزئیات ببینم که یکی از میان یکی از همین تراس ها داد می زند: کاش بودی ... همان لحظه انگار برق دوباره می آید و می رود. از ترس می روم توی اتاق و پشت در تراس نفس عمیق می کشم. باد می خورد پشت در و انگار یکی با مشت می کوبد به آن. بیشتر می ترسم و کز می کنم گوشه ی اتاق. چشمانم را دوباره می بندم. همه چیز تاریک ِ تاریک. هم خوشم می آید هم می خواهم زودتر تمام شود. با همین چشمان بسته و پرده ی سیاه روی چشمانم؛ یهو همه جا روشن می شود. اشک از گوشه ی چشمم می ریزد پایین. دلم می خواهد گریه کنم. گریه می کنم. بلند بلند گریه می کنم. تمام صورتم خیس شده. خوابم می برد کم کم. گرمم شده. کلافه شده ام. نای بلند شدن ندارم. چشمانم بسته مانده. دستی سرم را نوازش می کند. دلم آرام می شود. خیال می کنم تو هم با برق برگشته ای. اما نه تویی در کار است و نه هنوز جایی روشن.

 



+ 7:58 عصر نویسنده غزل ِ صداقت

شوک

سه شنبه 93/11/7

 

 

بیشتر وقت ها به این فکر می کردم که چرا آدم ها یهو ساکت می شوند و فقط مدام زل می زنند به گوشه ای. به نقطه ای. جایی.

همه چیز از دیدن یک مورچه شروع شد. مورچه هه از زیر کابینت بیرون آمد و یکراست رفت سراغ غذای خودش. نمی دانم چه بود که به دنبال خودش می کشید. شاید دانه برنج خشک شده ای. زل زدم به راه رفتنش. به قدم هایش. به تلاشش. آنقدر زل زدم به این مورچه که نفهمیدم کی شب شده. هیچ کلیدی هم در را باز نکرد که حداقل لامپ را روشن کند. وسط آشپزخانه نشسته بودم و زل زده بودم به باریکه های نوری که از پرده ی آشپزخانه می ریخت روی فرش. آنقدر زل زدم به نور که چشمانم بسته شد. بیدار که شدم هوا روشن تر شده بود. زل زدم به فرش. به پرز هایش. به گل هایش. تا حالا این گونه به فرش زل نزده بودم. اصلا برایم جور دیگری بود طرح و رنگ هایش. بعد زل زدم به دست هایم. دست هایم هم جور دیگری بود. یک جور خیلی عجیب ...

و حالا می فهمم که چرا گاهی آدم ها یهو ساکت می شوند و زل می زنند به گوشه ای. نقطه ای. جایی ... چون می شکنند. من هم شکسته بودم و توی خواب هم خرده شیشه های دلم آزارم می داد. اصلا فکر اشتباهی است که مگر می شود دل ِ آدم هم بشکند؟ از نظر پزشکی حتا؟. دل، هر وقت که زخم می خورد ترک های کوچکی برمی دارد. هی این ترک ها بیشتر می شوند و دیگر جایی نمی ماند که ترک بردارد. رفته رفته به خودت می آیی و می بینی دلت فرو ریخته. دلت پودر شده و وجودت شده پر از همین شیشه خرده ها. آن وقت تو می مانی یک عمر بی دل!

 

+ عکس از شیوا خادمی

 


 


+ 1:28 عصر نویسنده غزل ِ صداقت

تکرار

پنج شنبه 93/11/2

 

 

به اندازه ی یک نفر بینمان فاصله بود. از خجالت سرش را انداخته بود پایین و زل زده بود به زمین. من اما گستاخانه دست هایش را نگاه می کردم که مدام توی هم می پیچیدند.

افتاده بودیم توی یک  کوچه ی تنگ و طولانی. وسط کوچه، باریکه ای از آب می رفت. او آن طرفش بود. من این طرف. قدم هایم را صاف نمی گذاشتم. یادم نیست تعادل نداشتم یا به خاطر سرما بود یا ...فقط قدم هایم را نگاه می کردم که مبادا پا بگذارم توی محدوده ی قدم های او. روسری سفید سر کرده بودم و یک جوری رو گرفته بودم که مبادا گوشه ای از روسری ام را ببیند و بخواهد حرف زدنش را با دلیل شروع کند. هر چند دیده بود و چیزی نگفته بود. خیال می کردم حواسش به من نیست و آن موقع فقط به خودش فکر می کند. انگار هر دو منتظر بودیم که حداقل دیگری کلمه ای برای شروع بگوید. سر کوچه که رسیدیم، خودش راهش را کشید و رفت. تا خود رسیدن زل زده بودم به الله ِ آویز ِ جلوی ماشین و مانده بودم که چرا ...

این همه ذوق از کجا آمده بود را من هم نمی دانم. خودش هم نمی دانست. هیچ اعتراضی نمی کرد به رفتار و حرف های من. به بهانه ی این که دستکش هایم را جا گذاشته ام، دستکش هایش را گرفتم. با تمام بی رحمی کلی برف جمع می کردم و مستقیم می زدم توی صورتش. آن موقع من نگران هیچ چیز نبودم. حتا او. فقط تماشا می کرد و می خندید. بدون هیچ مقاومتی. حتا تلاشی نمی کرد برای برف جمع کردن. با این که می دانستم او سرد ترش شده لیوان چایش را هم خوردم. گرممان که شد حتا از خیر کاسه ی بستنی اش هم گذشت. می خواستم خودم را بزنم به آن راه. دوست نداشتم میان آن خوشی ها بپرسم چرا.

همان روسری سفید را سر کرده ام . کمتر از یک نفر بینمان فاصله است. هنوز هم جایمان عوض نشده. او آن طرف راه می رود و من این طرف. این بار هیچ کدام خجالت نمی کشیم. صاف زل می زنم توی چشمانش. او زودتر گریه اش می گیرد و تکیه می دهد به دیوار های کاه گلی خانه ای قدیمی.

کاسه ی بستنی ام را می گذارم وسط که یعنی سهم مرا هم تو بخور. شال گردنم را هم می اندازم دور گردنش. می خواهد حرف بزند که با نگاهم سکوت می کند. چشمانم را می بندم و به آن موقع فکر می کنم که باید توی همان کوچه ی تنگ و طولانی زل می زدم توی چشمانش و می پرسیدم : چرا؟

 

 


+ 2:13 عصر نویسنده غزل ِ صداقت

تلنگر

چهارشنبه 93/10/24

 

 

یک حس مسخره مثل خوره افتاده بود به جانم. آنقدر ازشان بدم آمده بود که ... برایم مهم نبود پاهایم تا کجا توی گل فرو می روند و کفش هایم گلی می شوند. برایم مهم نبود داشتم از سرما یخ می زدم. مهم بود. حواسم نبود. حواسم به هیچ چیز نبود. به لیوان روی کابینت حتا. که به سادگی افتاد و شکست و هزار تکه شد. من هر هزار تکه را با دست هایم جمع کردم و انگار دست هایم هزار بار بریدند. حواسم نبود که از سر انگشتانم خون می چکد روی سنگ ها.

تمام طول راه این همه حرف نزده بودم که نا آرام تر شوم. می گفت من مدام فکرم پی حرف های مزخرف آدم های لعنتی ست که هیچ ارزشی ندارند. چه برسد به ارزش دوستی و دوست داشتن. می گفت من این ها را نمی فهمم و به سادگی از اشتباه این آدم ها می گذرم. به جایش هی خودم را آزار می دهم و دلم را. راست می گفت. بعضی از این آدم ها لیاقت این دوستی ها را ندارند. حواسم تا موقع شنیدن حرف هایش به هیچ چیز نبود. حالا کاملا جمع شده.

 

به نظر 5 ساله می خورد. در آسانسور را به سختی باز می کند. یک پیراهن چهار خانه ی قرمز - سبز پوشیده با یک شلوار ورزشی سرمه ای. موهای لختش را مدام کتار می زند. دست هایش پرند از تیله های رنگی.

لبخند می زنم به نگاهش. ناراحت است انگار.

- چرا ناراحتی؟

+ بچه ها با من بازی نمی کنن!

- چرا؟

+ واسه این که اذیتشون میکنم!

با همان سادگی و پاکی کودکانه اش قهقهه می زند و من هم می خندم.

- خب باهاشون دوست باش

+ ولی اونا همش به من می زنن. منو مسخره می کنن چون ازشون کوچیک ترم

- به مامانت گفتی؟

با بغض می گوید:

+ من مامان ندارم

دارم خودم را سرزنش می کنم.

- خب به بابات بگو

حالت صورتش یک طوری ست که انگار می خواهد بزند زیر گریه.

+ بابا هم ندارم.

باید چیزی بگویم؟ باید لال شوم!

رسیده ایم به دم در که می دود به سمت پارک رو به رو.

گوش هایم سوت می کشند و پاهایم سیمان شده اند به زمین. نمی توانم نفس بکشم. بند آمده!

 

 

 


+ 2:0 عصر نویسنده غزل ِ صداقت
دریافت کد گوشه نما