فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
تماما مخصوص - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

دارم فکر می کنم. اصلا نیازی به فکر کردن نیست. واژه ها خودشان می آیند. باید یه جوری بیایند که نه به تو بر بخورد و نه به ... اصلا از کلیشه ای حرف زدن بدم می آید. از وسواس روی کلمات هم بدم می آید. از تو ... نه! بعضی وقت ها آنقدر دلم برایت تنگ می شود که از خودم هم بدم می آید. از این همه دوست داشتن بدم می آید. یعنی بدم نمی آید. نه اصلا بدم می آید. این دوست داشتن ِ زیادی ِ دیوانه وار، دارد نابودم می کند. دیدی گفتم واژه ها خودشان می آیند. از واژه ها هم حتا بدم می آید. از نوشتن. از تو ... نه!

این روزها زیادی فکر می کنم. این فکر کردن زیادی دارد مغزم را سوراخ می کند. فکر کردن به تو ... به حرف هایت...به چشم هایت که از من دریغشان می کنی. به صدایت که لجبازی توی واو به واوش موج می زند. به خودم ... راستش به خودم بیشتر فکر می کنم. داشتم کتابی را می خواندم. خطی از آن مرا یاد تو انداخت. ریز ریزش کردم. بعد زل زدم به خرده کاغذ ها و فکر کردم که چرا ... شاید دیگر از کتاب ها هم بدم می آید. از خودم حتا. از تو ... هنوز نه!

 

+ لعنت به هر چیزی که از آن بدم می آید.

 

+ باور نکردنی ست پس از قرن ها هنوز

 

چون دلبران دوره سعدی ستمگری

.

.

.

عبدالمهدی نوری

 


+ 12:54 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 

به جای صدای شلوغی توی خیابان، گوش هایم پر شده اند از صدای افتادن صندلی ای که چند دقیقه پیش روی آن نشسته بودم. چشم هایم که تا حالا خشک شده بودند و اما حالا ... همه چیز برعکس شده. هم حرف هایم دارد یادم می آید و هم گریه ام ... گریه ام تمام نمی شود، برای سیب هایی که توی خانه دارند می سوزند و برای کوچکترین ماهی گلی ِ توی تنگ و حالا برای صداهای توی خیابان که باعث می شوند بدجور از جا بپرم و بیشتر گریه کنم. برای خودم که جرات نکردم به او بگویم که ...

نمی دانستم حواسم به صدای شلوغی بیرون باشد یا به ماهی گلی ها یا ... یا به سیب هایی که داشتند روی گاز توی خانه کمپوت می شدند. حواسم را هم زمان باید به چند جا وصل می کردم. و به او ... و به دست هایش و به چشم هایش. و و و .... به دست هایش که گذاشته بودشان روی میز. بی هیچ حرکتی. به چشم هایش که وحشتناک زل زده بودند به دهان من تا کلمه ای بیرون بیاید. به ماهی گلی ها که یکیشان روی آب مانده بود و با چشم های از حدقه بیرون زده مرا تماشا می کرد. به سیب هایی که تا حالا شاید سوخته بودند.... به ... به شلوغی و سر و صدای توی خیابان که دلم می خواست خودم را در برابر او بی تفاوت نشان دهم. که هر لحظه از جا نمی پرم که مدام حواسم به همه چیز هست. که ... که هیچی اصلا ...

این جور وقت ها دلم می خواهد کسی که رو به رویم نشسته و منتظر شنیدن حرف های من است یک کلمه حرف بزند تا من هم واژه هایم را پیدا کنم. که بغضم را قورت بدهم و تمام حرف هایم را یک نفس بگویم. او می تواند این کارها را بکند که حداقل دلش برای دلم بسوزد. دلش برای چشم هایم بسوزد که هی بیشتر دارند می سوزند. یا چند دقیقه بگذارد سرم را بگذارم روی میز تا آرام شوم. اما او هیچ کاری نمی کند. با تمام بی رحمی زل زده به دهانم تا حرف بشنود. پلک نمی زند و  انگار خشک شده و من از این بیشتر از هر چیزی می ترسم. نمی خواهم نگاهش کنم. با انگشتانم روی میز شعر می نویسم تا حواسمان پرت شود. او سمج تر از این حرف ها، منتظر ِ شنیدن، دست به سینه می نشیند و صدایش را کمی صاف می کند. این یعنی دیگر دارد تحملش از این سکوت تمام می شود. با نوک ِ کفشم می کوبم روی زمین. فایده ای ندارد. لب وا می کنم. اما نه درست و حسابی. از خودم حرصم گرفته. بریده بریده حرف می زنم با صدایی که از ته چاه بیرون می آید و با یک عالمه بغض یکی شده. کلمه ها را ردیف می کنم. این ها برایش کافی نیست. توقعش بیشتر از این حرف هاست. نفس عمیق می کشم تا کمی آرام شوم. باز هم فایده ای ندارد. حالا این وسط یاد کوچکترین ماهی گلی افتاده ام که اشک هایم سر می خورند روی میز. چشم هایش بی رحم تر می شود. حتی نمی توانم دلیل گریه کردنم را برایش توضیح بدهم. گوشه لبم از فشار دندان ها خون افتاده. می فهمد که دارم دنبال آب می گردم که دستش را دراز می کند و دستمال کاغذی را جلوی صورتم می گیرد. فکر می کند این طور آرام می شوم؟ هیچ فایده ای ندارد. دستش را پس می زنم. کیفم را بی هوا از روی میز بر می دارم که خودش را عقب می کشد. در را که باز می کنم او پا زده به صندلی ای که من چند لحظه پیش روی آن نشسته بودم. صدای افتادن صندلی بیشتر از هر چیزی می ترساندم. توی خیابان نمی توانم اشک هایم را پاک کنم و بیشتر از هر چیزی برای خودم گریه می کنم که جرات نکردم به او بگویم که چشم هایش، لعنتی ترین چشم های دنیاست. حتا همین طور بی رحم و گستاخ.

 


بسیار خلاف عهد کردی

آخر به غلط یکی وفا کن!

سعدی

 

 

 


+ 7:36 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 

دلم می خواهد فقط بنویسم. توی همین تاریکی حتا. ساعت مدام حواسم را پرت می کند. می خواهم بگذرم از واژه ای. سماجت می کند برای ماندنش. یکی، یک لیوان آب می گذارد روی میز و می رود به سمت میز کناری. صدای کشیده شدن صندلی آنقدر گوش خراش است که نگاهش می کنم. خودش را یک جورهایی پرت می کند روی صندلی. انگار که یک روز کامل کوه کنده باشد. نگاهم گذری می چرخد روی چهره اش. ثابت می ماند. برق سه فاز وصل کرده اند به تمام وجودم. چشمانم تا حد توان گرد شده. کم کم مثل شامی بدون آرد، روی صندلی وا می روم. انگار که هر تکه از وجودم به سمتی روان است. دلم جلز و ولز می کند اما ظاهرا همه چیز آرام است. پاهایم چسبیده به زمین، می لرزند. حس کسی را دارم که می خواهد حرف بزند اما لال است. وسایلم را جمع می کنم و می زنم بیرون. در حد انفجارم و حال خودم را نمی فهمم. پاهایم را روی زمین می کشم. انگار که تمام علائم حیاتی راه رفتنم از بین رفته باشد. باران هم مرهم خوبی ست. وقتی که آنقدر تند می بارد تا خنثی می شوم. می خواهم حواس خودم را پرت کنم. تولد او هم نزدیک است. دلم می خواهد برایش هدیه ای بخرم که ...... چرا حواسم پرت نمی شود؟ حواس من کی پرت شده که حالا پرت شود؟ کجا پرت شود اصلا؟ صد سال هم بگذرد نمی شود که نمی شود. دارم خودم را گول می زنم؟ آنجا چه کار می کرد؟ لعنت به این حس که همیشه مثل ویرگول در برابر او مکث کرده. به خودم که می آیم، تمام واژه هایم را ریخته ام کف خیابان و زیر قدم هایم. غمگین تر می شوم.

 



+ 9:48 عصر نویسنده غزل ِ صداقت

 


برایم نوشته بود: خستم از این رفتن های خیلی زود ...

برایش زمانی نوشته بودم: خودت ماندنی بودی که به من گفتی نرو؟

دیگر نبود که کامنت های وبلاگش را بخواند.

حوالی عصر یکی از همین روز های سرد؛ خودم را رساندم به یکی از نیمکت های توی این شهر. هیچ کس نبود. بود و نبود. تعداد آدم های توی خیابان به تعداد انگشتان دست هم نمی رسید. یکی از کتاب های دوست داشتنی ام را باز کردم. تا نگاهم به اولین کلمه افتاد، قطره اشکی چکید روی حاشیه ترین نقطه ی کتاب. داشتم دنبال دستمال می گشتم که یکی یک بسته از همان دستمال های کوچک گلدار را گذاشت روی همان صفحه. دست هایش خیلی آشنا بود. برای من انگار سال ها گذشت تا سرم را بلند کنم و نگاهش کنم. وقتی قیافه اش را دیدم، فکر کردم چقدر شبیه یکی از همان آدم هایی ست که تا به حال دیده ام. برای من این دوتا فقط کمی شبیه بودند. نه او حرفی زد و نه من جرات کردم چیزی بگویم. ذهنم به حدی قفل کرده بود که برای چند لحظه زمان و مکان از یادم رفت. دوباره نگاهش کردم. نیم رخش فقط پیدا بود. نگاهش را سر می داد روی زمین. نفسش را با فشار بیرون داد و میان دست هایش ها کرد . شاید خیلی زیادی سردش بود. میان خیالاتم بودم، داشت صدایم می زد. زل زد توی چشمانم و گفت: چقدر تو عوض نشدی. صدا همان صدای همیشگی بود. تا آمدم حرفی بزنم بلند شد و فقط می دوید. آنقدر دور شد ... آنقدر دووووووووور ... اندازه ی یک نقطه. بعد هم شد یک نقطه ی محو که انگار هیچ زمانی وجود نداشته. چقدر عوض شده بود و من، همان من ِ همیشگی بودم.

+ عنوان از محمد ِ عابدینی

+ عکس از گلاره چگینی

 

 


+ 9:21 عصر نویسنده غزل ِ صداقت

 

 

فکر می کنم یا خواب می بینم یا خیالاتی شده ام. تا آنجایی که یادم مانده صبح از خانه زدم بیرون به هوای قدم زدن توی این هوای خیلی سرد، که ناگهان احساس می کنم چشمانم شما را دیده است. فکر می کنم یا خواب می بینم یا خیالاتی شده ام. یکی از انگشتانم را گاز می گیرم و باز هم با همین یک چشم باز مانده از شدت درد می بینم که انگار واقعا خودتان هستید. از طرز راه رفتنان کاملا مشخص است که خودتان هستید. چقدر هم که شما تندتند قدم برمی دارید. تند و بلند! کم می آورم. آه راستی شما که هنوز نمی دانید من مثل قبل نمی توانم پا به پای شما بدوم و یا از شما جلو بزنم. قدم هایم باید مستقیم و کوتاه و آهسته باشند دیگر!

هر چه می کنم خودم را به شما برسانم نمی شود. دارد گریه ام می گیرد. نمی دانم حواستان کجاست که هر چه صدایتان می زنم هم نمی شنوید. اصلا حق دارید که نشنوید. صدای من بین این همه بوق شنیدنی ست؟ پس چرا وقتی اسم کوچکتان را صدا می زنم انگار تکان می خورید و باز هم پشت سرتان را نگاه نمی کنید؟ برگردید دیگر. جان من برگردید. حالا شما باید به یک دلیل غیرمنطقی هم که شده لااقل یک لحظه نگاهتان را بیندازید پشت سرتان. ای بابا. انقدر دارید تندتند قدم برمی دارید که مجبور می شوم یکی از کفش هایم را پرت کنم سمتتان. خودتان خواستید دیگر. کفشم به هدف نمی خورد. صاف می رود می خورد پشت سر یک آدم غریبه ی اخمو. آخ اگر بدانید حالا چقدر دارم خجالت می کشم که بر نمی گردم حتا کفشم را بردارم. حالا مجبور می شوم با یک لنگه کفش و جوراب خیس دنبالتان بدوم. اگر حالا چراغ قرمز نشد. دیدید؟ دیدید گفتم همین حالا که من به شما نزدیک تر شده ام چراغ قرمز می شود! دلم می خواست خودم را برسانم به شما و دستتان را بدون هیچ حرفی بگیرم تا با هم از خیابان رد شویم. بعد آن وقت که نگاه متعجب شما را دیدم، شال گردنم را بیندازم دور گردنتان و بگویم چرا همیشه یادتان می رود شالتان را بیاورید؟ نکند از شالی که من برایتان بافتم خوشتان نمی آید؟ خودتان مگر نگفتید خیلی دوستش دارید؟ هان؟ اصلا همین شال من هم برای شما. یک وقت سرما می خورید ها. آن وقت هم دل من می گیرد هم صدای شما. بعد لبخند بزنم و چند تا سیب سرخ کوچک بگذارم کف دستتان. هنوز هم فقط من می دانم که شما چقدر عاشق بو کردن سیب سرخ هستید؟

دارید سوار ماشین می شوید و باز هم من به شما نمی رسم. آنقدر می دوم دنبالتان که نفسم کم می آید و گریه ام می گیرد. اکسیژن توی هوا و آه های من با هم ترکیب می شوند و عنصر شیمیایی خیلی خیلی خیلی خطرناکی اضافه می شود به جدول مندلیف. من می دانم که بی شک هر کس امروز از خانه اش بیرون بیاید و توی این هوا نفس بکشد، ریه هایش همان ثانیه ی اول آتش می گیرند.

با همین وضعیت دارم بر می گردم خانه. شب شده و من به شماره تلفن شما فکر می کنم. اگر پیدایش کنم حتما زنگ می زنم و تمام امروز را به علاوه همه ی روزهای گذشته را برایتان تعریف می کنم. قول بدهید که مثل گذشته هنوز هم حوصله ی شنیدن حرف های چند ساعته ام را داشته باشید و بگذارید بگویم که اجازه بفرمائید حداقل گاهی خوابتان را ببینم. اصلا اجازه بفرمائید برایتان روزی چند بار بمیرم. لطفا.

 

 


+ 7:28 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

زندگی یعنی تو

پنج شنبه 93/9/27

 

 

دارم خواب می بینم که توی این خانه ی ِ ساکت ِ تاریک، تنها مانده ام. چشمانم را که باز می کنم خورشید به وسط آسمان رسیده - نرسیده. عطرش را گذاشته بالای سرم. همین؟ بدون خداحافظی رفته. نمی دانست که من این روزها زیادی حساس تر شده ام؟

دلم می خواهد خودم را برسانم به کسی که چشمانش کپی چشمان اوست. یادم می رود. از همان صبح زل زده ام به مورچه هایی که از روی پنجره بالا می روند. عصر شده. من هنوز همان جا نشسته ام و خبری از مورچه ها نیست.

زیر کتری را روشن می کنم. می روم دنبال فنجان های گل سرخ. یکیشان لب پَر شده. نمی دانم چرا خوردن چای توی این فنجان ها را دوست داشته ام. همیشه ی همیشه. شاید چون با تو توی همین فنجان ها چای خورده ام. یک شب هایی پر از سرما. توی لحظه های خیلی خوب.

دارم می نویسم که کاش بودی تا برای هزارمین بار بگویم تویی که زندگی را به همه جا می بری. اصلا وقتی می خندی انگار بهار پاشیده باشی همه جا. چرا همیشه من این حرف ها را فقط با چشم هایم به تو گفته ام؟ این همه سکوت برای تو زیادی نیست؟ برمی گردی تا خودم با تو بگویم که چقدر تو را  . . . ؟

انگار خوابم برده که روی یک جایی معلق مانده ام. صدای کلید توی قفل می چرخد. یکی پریز برق را می زند. نور، مستقیم می خورد وسط مردمک هایم. چیزی نمی بینم. کسی دستان پر از عطرش را گذاشته روی صورتم. چیزی فراتر از گریه از چشم هایم سر می خورند. گریه ی این همه انتظار. اشک هایش می چکند روی صورتم. اشک های این همه دوست داشتن ...


+ خدایا شکرت ...

 


+ 11:35 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
 

دلمان نمی آمد از هم جدا شویم. می خواست برود، من اما دستش را گرفته بودم میان دستانم و زل زده بودم به گره اشک های توی چشمانش. رفت. پاهایم را می کشیدم دنبال خودم میان آن شلوغی. توی پیاده رو، صدای خرت خرت کشیده شدن چرخ های چمدانش روی آسفالت، حواسم را پرت کرد. نگاهش کردم. سرش پایین بود. انگار که خسته باشد یا کلافه. شاید هم نگران. نمی دانم. هر چه بود که یعنی حال خوشی ندارد. سرش را چرخاند به طرفم و نگاهش سر خورد روی چشمانم. بعد سرش را برگرداند. می خواستم فرار کنم اما قدم هایم را تند کردم پا به پایش. انگار فهمیده بود که دنبالش می روم. یک آن ایستاد. من هم. برگشت نگاهم کرد. خیلی بی تفاوت. سلام کردم. متعجب جوابم را داد.

- خوبین؟

+ خوبم!

انگار که بدش نمی آمد همینجا بایستد و تا خود شب جواب سوال های مرا بدهد. نمی دانستم دیگر چه بگویم. سر رسیدم را از توی کیفم درآوردم و گرفتم جلوی چشمانش.

- امضا میکنین؟

این بار بیشتر از قبل زل زد توی چشمانم. هول شدم یهو.

- سلام

بلند بلند خندید. دلم می خواست او همین طور بلند بلند بخندد و من نگاهش کنم فقط.

+ چند بار سلام می کنی؟

به این زودی صمیمی شده بود؟

- خب هول شدم.

لبخندم را که دید، جدی شد.

+ من می شناسمتون؟

ماندم چه بگویم. سررسیدم را باز کردم و برایش یک خط نوشتم، با امضای اسم و فامیل دار. گرفتم جلوی چشمانش. دهانش باز مانده بود. شاید هم باورش نمی شد روزی دختر نازک نارنجی ای(به قول خودش) را ببیند که دوست داشت برایش مدام حرف بزند و بگوید چقدر تو ... من هم هیچ وقت نگفتم که من چقدر چی؟

نشستیم لب جدول ِ پیاده رو. یکی از دوست داشتنی ترین کتاب هایش را گذاشت روی کیفم. می گفت تا آخر عمرش هم یادش نمی رود این غافلگیر شدنش را. می گفت آمده به کسی سر بزند که دارد از تنهایی دق می کند. وقتی این حرف ها را می گفت جور عجیبی نگاهم می کرد. سکوت کردم. تلخ خندید. از خنده اش جا خوردم. وقتی خداحافظی کردم و رفتم، دلم تنگ شده برای خودم و او که مدام پشت سرش را نگاه می کرد.

 

 


+ 12:35 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما