فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
تماما مخصوص - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاتون

یکشنبه 93/5/19

 

 

همیشه نوشتن را برای دل خودم خواسته ام پنهانی و برای چشم های تو! نه اینکه هی من بنویسم و تو اخم کنی و اشک بریزی و بلرزد دستان ِمن! نه! دوست دارم بنویسم از صدای خس خس نفس های او ... از نگاه تمشکی تو ... از این دل ... از این کپسول اکسیژن ... دوست دارم بنویسم دست های تو را و چشم های خودم را و خود ِ خود ِ او را . . . تسبیح ِ آبی رنگ ِ دانه درشت ِ میان ِ دستانش! دوست دارم بنویسم از بغض های جا خوش کرده میان ِ صدایم ...نوشته هایی را می خواندیم و اوج می گرفتیم تا آسمان .. با پر ِ واز ... تا خود ِ پرواز ... 

تا مدت ها لالایی ِ شبهایم شده بوده :

* اندوه و من و ... شکنجه هاتون خاتون!

تنهایی و رنجه درد هاتون ، خاتون!

داروی تمام غصه هایم اینست

موی ِ من و نُکِّّ پنجه هاتون خاتون!

هی بغض می کردم و می گفتم بخوان برایم باز هم بخوان. هی می گفتم دلم بوسه ای می خواهد روی تار به تار ِ این صدا. تو مانده بودی هاج و واج. اینکه بیایم دستت را بگیرم و بگویم بیا قدم بزنیم توی مه و مست شویم از این یاسها. بیا یکی شویم با یاس ها. یادت هست؟

هی می نویسم هی خط خطی می کنم. آرام نمی شود این دل. آرام نمی شود که نمی شود. سردم شده. صدای جلز و ولز سوختن ِ کتاب هایم می آید و فریاد ِ خاطرات ِ درون ِ آتش. آرام نمی شود این دل. دلم فریاد می خواهد. دلم می خواهد تمام ِ زندگی ام را فریاد بزنم. دلم می خواهد یک بار دیگر دستت را بگیرم. به شهادت یاس ها و ماه. روی زانوهای تو ... بمیرم و تو تا خود ِ ابد بخوانی:

اندوه و من و ... شکنجه هاتون خاتون!

تنهایی و رنجه درد هاتون ، خاتون!

داروی تمام غصه هایم اینست

موی ِ من و نُکِّ پنجه هاتون خاتون!


+ اگر بدانی دلم چه می خواهد ... اگر بدانی ...

* هدی

 

 


+ 3:24 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 

این که یکی باشد و به خاطر ِ تو اشک توی ِ چشمانش جمع شود خوب نیست؟ یکی که می داند من خیلی آرام غذا می خورم و اگر سرحال باشم مدام حرف می زنم. یکی که خیلی حسود است نسبت به کسانی که می داند چقدر دوستشان دارم. یکی که اگر از تب نایی برای راه رفتن نداشته باشد، پیشنهاد ِ قدم زدن زیر ِ باران را قبول می کند. یکی هست که حرفهای بی سر و ته ِ خیلی وقتهایم را با جان ِ دل گوش می دهد. یکی هست که بد اخلاقی هایم را تحمل می کند.

یکی از کتابهایش را به دنبال رد عکسی زیر و رو می کنم. وقتی صفحه ی ِ آخرش را می خوانم با خط ِ درشت ِ یکدستی نوشته : توی ِ سررسیدم به عنوان ِ آخرین نوشته می نویسم وقتی چادرش را از میان ِ دستانم بیرون کشید انگار دلم را میان ِ تار و پود چادرش جا گذاشتم. با خودش برد دلم را ... از همان موقع بود که فهمیدم نوشته هایم را می خواند. از همان زمان به بعد خودش می نشست و با صدای ِ خودش نوشته هایم را می خواند و وقتی رویش را بر می گرداند به طرفی دیگر، می دیدم که دارد اشک هایش را پاک می کند. بعد لبخند می زد. یک لبخند ِ خیلی تلخ. این که یکی هست همه جا دورادور حواسش به تو باشد، هوایت را داشته باشد، یهو وسط ِ خیابان، میان ِ تاریکی شب پیدایش بشود و تو که از ترس نایی نداری برای ِ راه رفتن تا خود ِ خانه تکیه بزنی به او. میان ِ کلی روزهای ِ بد همین روزهای ِ مشاعره کردن هایمان را زندگی می کنم. همین امضا گرفتن های گاه و بی گاهش را. همین کتک کاری های ِ بعضی وقتها. خودش می گوید  هست که تنها گاهی وقتی دلم آنقدر پر می شود که ظرفیتی نمی ماند برای غصه های دیگر، می توانم سر او خالی کنم. تا جایی که توان هست سرش داد بزنم و او هم گریه هایش را بگذارد برای شب میان ِ بالشش. یواشکی. تنها به خاطر من. تنها به خاطر دلم. اما مدام بگوید گریه نکن و بعد بخندد. خوب است این که یکی هست که میان گریه هایت حرفی بزند تا تو از بس بخندی که دلت ضعف برود. با خنده های تو ذوق کند و با گریه هایت دلگیر شود. این که راحت در برابر او دلت را رو کنی. اینکه همیشه با حرفهای خیلی رکش تو را غافلگیر کند. این که معتادش کند به خودش و حرفهایش. اینکه مدام بگوید تا همیشه عاشق چشمان ِ من می ماند. عاشق ِ چشمانی که به قول خودش تا مدتی قهوه ای ِ سوخته بود بعد سرمه ای بعد یاقوتی ِ خیلی پررنگ. حالا هم سیاه ِ سیاه ِ سیاه. خیلی وقت ها برخلاف همیشه مجبور می شوم در برابر این حرفهایش سکوت کنم. نباید این همه خوب باشد. نباید این همه مجنون باشد. بارها خواستم بگویم که حقم نیست تو این همه دوستم داشته باشی. نشد. من که طاقت ِ دیدن ِ اشک هایش را ندارم.

+ عنوان از سعدی

 

 


+ 11:24 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 

تو متفاوت با هر بار که دیدمت، نشسته ای روی ِ صندلی و جور ِ عجیبی نگاهم می کنی. از این جور ِ عجیب نگاه کردنت می ترسم. می ترسم و دلم می خواهد بشکافم این نگاه را. دلم می خواهد از دلت سر در بیاورم. دیگر همه چیز تمام شده. تو که می دانی همه چیز یعنی چه؟ با آخرین حد ِ درماندگی تکیه داده ام به دیوار و زل زده ام به چشمانت. زل زده ام به چشمانی که تهی مرا نگاه می کنند. دلم می خواهد به دلم جرات بدهم و تو را از میان ِ این همه شلوغی بکشم بیرون. برویم از این جا. برویم همان ایستگاهی که تو آن روز ایستاده بودی. یک جور ِ خیلی آرام، خیلی خیلی آرام قدم بزنیم تا خود ِ همان کافه ی ِ به یادماندنی. آنقدر آرام قدم بزنیم که انگار زمان ایستاده گوشه ای و من و تو را تماشا می کند. همان موقع هم باران ببارد روی ِ سر ِ ما دوتا. باران خیلی نم نم ببارد. باران ببارد و ما برویم بنشینیم توی ِ همان کافه ی ِ به یادماندنی و همان چیزی را بخوریم که تو دوست داشتی. حرف بزنیم. از من. از تو. از او. شمرده شمرده حرف بزنیم. انگار نه انگار که نگران زمان باشیم که وقت تنگ است، که زود می گذرد که ... بی خیال ِ کسی که سر ِ چهار راه توی ِ آن هوای ِ سرد، زیر ِ قطره های ِ باران، منتظر ِ من ایستاده. بی خیال ِ گل فروش ِ نزدیک ِ چراغ. بی خیال ِ اتوبوس. بی خیال ِ همه. فقط من و خودت بودیم که می توانستیم تا بی نهایت حرف بزنیم. حرف بزنیم و توی ِ همان دفتر ِ کاهی یادگاری بنویسیم و ریز ریز بخندیم. تو که نمی دانی چقدر دلم تنگ است. برای ِ همان ایستگاه اتوبوس. همان باران ِ نم نم. همان قدم زدن ِ نصفه نیمه ی ِ توی ِ پارک. همان میز و صندلی ِ دونفره. حتا برای همان گلدان ِ کاکتوس ِ روی ِ میز. من دلم تنگ است برای گرمی ِ دستان ِ مهربانت ...

+ خوش به حال دست خطی که پیش ِ تو جا مانده ...

+ عکس از زینب ِ حسین پور

 

 


+ 3:55 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

کات

شنبه 93/3/17

 

 

قرار نبود بشود شخصیت ِ اصلی ِ داستانی ِ که می نوشتمش. هی گریه کردم. هی التماسش کردم که پایش را از میان نوشته هایم بکشد بیرون. گوش نکرد که نکرد. آنقدر سرش داد زدم که صدایم تمام شد، به یک باره. او هم رفت، به یک باره تر. برای همیشه!

 


 

 


+ 11:5 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 


می خواستم بگویم دلم می رود پی این غزل غزل گفتن هایت. وقتی که ز را متفاوت به زبان می آوری. آن وقت است که دلم پرنده شدن می خواهد. پرنده بودن. پر زدن. آنقدر پر بزنم که خسته شوم و نگاهم دنبال جایی بگردد برای آسودگی. که چشمانم را حداقل برای چند دقیقه روی هم بگذارم. می دانم که تو آنجا هم دست بردار نیستی و دلت می خواهد برایم حرف بزنی. بگو. بگو که این گوش ها آفریده شده اند برای شنیدن حرف های تو، تنها. برای شنیدن حرف های خاصت. وقتی که دلت می خواهد نگاهم کنی- حالا چرا می دزدی نگاهت را؟- اما سرت را مدام می اندازی پایین. آن لحظه که اشک ها توی چشمانت گره خورده اند به هم در حصار مژه ها. آن لحظه  که زل زده ای به بغض کردن های من. آن لحظه  که خودت هم بغض می کنی و سرت را بر می گردانی به طرفی دیگر. می خواستم بگویم تو که نمی دانی چقدر دلم تنگ شده برای خنده هایت. برای صدایت. برای این نگاهت. می خواستم بگویم دلم چقدر تنگ شده بود برای تو.

چقدر جلوی آینه معطل کردم به بهانه ی این که تو زنگ بزنی. در را باز کردم. یکی ایستاده بود جلوی در. یکی که خیلی شبیه تو بود. چشمانت را بسته بودی که غافلگیر شوی؟ چشمانت را که باز کردی کوچه دور سرم چرخید. خودت بودی. تو ایستاده بودی جلوی در و خنده ات را محکم نگه داشته بودی روی لب هایت. من اما، بغض کرده بودم. دلم می خواست خنده ی تو بغضم را حل کند درون خودش. آمدیم نشستیم توی ایوان به هوای دیدن این آسمان که رفته رفته تاریک شده بود. که بنشینیم توی تاریکی که تو حرف بزنی و من به جبران تمام این روزها فقط نگاهت کنم. مثل همیشه فقط نگاه ها گره خورد به هم. زمان به یک باره با سکوت گذشت. تمام حرف ها ماند پشت ِ این مردمک ها. حرف هایمان ماند برای من و خودت. حرف هایمان ماند پشت ِ سه نقطه ها. نقطه فاصله نقطه فاصله نقطه.

+ آنقدر حواسم پرت نگاهت شد که نفهمیدم کی رفته ای!

+ دلم بهانه یشان را می گیرد. بهانه ی چشمانت را.

 

 

 


+ 10:40 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 

هر روز از خواب بیدار می شدم و برایت لقمه های پنیر و گردو می گرفتم که وقتی پاهایت را از در خانه بیرون گذاشتی، حواست جمع باشد. عادت کرده بودم. دوست داشتم شانه کردن موهای تو را. وقتی همان موقع هی برایم حرف می زدی و قند توی دلم آب می شد.  عادت کرده بودم. وقتی که توی حیاط منتظر می ایستادی، دستم به هر چیزی که بند بود، رهایش می کردم و خودم را می رساندم به تو. که بند کتونی هایت را پاپیونی گره بزنم. عادت کرده بودم دیگر. عادت کرده بودم به تو. به وجودت. به خنده هایت. به صدایت. به قهر کردن هایت حتا. عادت کرده بودم به این که هر بار سیب سرخ ببینی. بگیری اش میان دستانت. بعد هی دست های خودت را وقتی که بوی سیب سرخ گرفته، بو کنی و بخندی. بلند بلند بخندی جلوی آینه. عادت کرده بودم به تک تک واج های صدایی که از گلوی تو به گوشم می رسید. به پا زمین کوبیدن هایت وقتی که توی سرما هم دلت بستنی ِ قیفی ِ شکلاتی می خواست. تو که می دانستی من عادت کرده بودم به تو. چرا وقتی توی همان روز بارانی که تا خود آمدنت، زیر باران، منتظرت بودم، برنگشتی؟ تا خودت آمدنت تمام قطره های باران را شمردم که تو برگردی. برنگشتی.
 

+ حداقل به خاطر دلم برگرد. این تب ِ لعنتی بعد از رفتن تو دست بر نمی دارد از سرم و انگار وجودم را گرفته میان دستانش. هر لحظه فکر می کنم دارم نفس های آخر را می کشم. برگرد ...

 



+ 1:26 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

چشم هایش...

پنج شنبه 92/12/15

 


 

بعضی چشمها یک جوریند. بعضی چشم ها پر از رازند. بعضی چشم ها پر از زندگی. پر از شکوفه های گیلاس. عطر نگاه بعضی چشمها مثل عطر یاس می ماند. وقتی می پاشد توی صورتت بدجور بی قرار می شوی. بعضی چشم های ِ بعضی آدم ها خیلی متفاوتند. زیر چشم هایشان یک خط موربی ست. همیشه ی خدا انگار چشم هایشان می خندد.

آنقدر خسته شده بودم که یهو نشستم وسط آشپزخانه و زدم زیر گریه. سرم را که بلند کردم به در تکیه داده بود. گفتم به چی می خندی؟ گفت نمی خندم. گفتم چرا داری می خندی. هی می گفت نمی خندم بخدا. هی می گفتم چرا داری به گریه های من می خندی. از اولش هم می دانستم مدل چشمانش همین طوریست. الکی می خندند. همیشه ی خدا می خندند. دارند گریه می کنند اما می خندند. اصلا چشمهایش عجیبند ... خیلی عجیب. اولین بار هم تنها چشمهایش را دیدم و چشمهایش را. این چشم های عجیب ... این چشمهای عجیب دارند زندگی ام را ...

 

 


+ 8:8 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما