فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
تماما مخصوص - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

نمی دانم تو یهو از کجا پیدایت شد. این که این قدر وابسته شوم به تو و تو هم به من، برای ِ خودمان هم عجیب بود. نه؟ اصلا اگر زل نمی زدم به این مردمک ها که شب نمی شد. اصلا تا برایت کتاب نمی خواندم که، نمیخوابیدی شب ها. با هم کنار آمده بودیم که، تو یهو غیبت زد. بی خبر رفته بودی. یک آن به خودم آمدم و دیدم، بی خبر رفته ای. فکر این روزهایم را نکردی؟ که این همه کلافه می شوم. این همه سردرگم. پریشان و پریشان و پریشان . . . اصلا می فهمی معنی این دلتنگی را؟ معنی این همه انتظار را؟ خسته شده ام از بس منتظرت نشسته ام و تو نیامدی. بیا دیگر. گریه ام می گیرد ها. بگیرد؟

هر شب می نشینم کنار پنجره. کنار ِ سکوت ِ ناتمام ِ شب و به تصویر می کشم انتظار را روی ِ تن ِ جان دار ِ کاغذ ِ کاهی. امشب هم نشسته ام یک گوشه ی دنج. ماه تا جلوی ِ چشمانم پایین آمده و قلم می لرزد توی دستانم، برای ِ رسم ِ اسم ِ تو. پر شده ام از عطر ِ یاس. تو که نباشی هیچ چیز محشر نیست!

+ همین را میخواستی دیگر؟ که گریه ام بگیرد؟

+ من و کلی بی قراری، منتظرت می مانیم

* عنوان از محمد علی بهمنی

 


+ 11:27 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

سکوت ِ تلخ

شنبه 92/11/26

 

 

فکر کن که من از جایی برسم که تا مچ ِ پاهایم توی برف مانده باشد. کلید ندارم و دستم را گذاشته ام روی زنگ. دستش حتما به کاری بند است که در را باز می کند و سریع کنار می رود. شاید می رود سمت آشپزخانه. از سرما صدای من هم یخ زده. بدون هیچ حرفی می روم سمت اتاق و تکیه می دهم به بخاری. دستانم سرخ شده اند. سرخ ِ سرخ ِ سرخ. بعد با پا در ِ اتاق را هل می دهد و می ایستد توی چارچوب در. با دو تا لیوان شیرکاکائوی ِ داغ ِ داغ ِ داغ. بعد نگاهش می افتد به عطسه کردن ها و قرمزی ِ این چشمها. می نشیند روی به روی من. دقیقا همینجا. بعد با دستان خودش لیوان ِ شیر کاکائو را تا نزدیک لبهایم می آورد. لیوان را از دستش می گیرم. دستانم را حلقه می کنم دور کمر لیوان. بیشتر مچاله می شوم درون خودم. لبخند می زند. شیر کاکائو را مزه مزه می کنم و دقیقا از لبه ی لیوان زل می زنم درون چشمانش. هی لبخندش پهن تر می شود و یکهو خیلی غافلگیرانه می پرسد: چرا اینطوری نگام میکنی؟ سکوت می کنم. لبخند می زنم. چشمانم را ریزتر می کنم و دست چپم را می گذارم زیر چانه ام. نگاهش که به دستم می افتد، می گیردش میان دستانش و فشاری کوچک می دهد به نوک ِ انگشتانم و می گوید: این دستا انگار فقط آفریده شدن واسه نوشتن. ذوق می کنم. خیلی ذوق می  کنم و یک نفس عمیق می کشم.

حالا می دانم که هنوز هم دلش خیلی هوس ِ خوردن ِ شیرکاکائو می کند، اما نمی شکند این سکوت ِ لعنتی را ... لعنتی ...

 



+ 9:44 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

...

چهارشنبه 92/11/9

 

 

نگران ِ نگرانی ِ تو ام

وقتی که صبح ها از خواب بیدار می شوی

و

می بینی جای ِ من خالی ست.

 

 

 


+ 9:42 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 

نشسته رو به روی چشمانم. لبخند می زنم به نگاهش. روسری ام را خراب می کند و می گوید:

- این آخریش بود دیگه به جون ِ خودم!

می خندد. لبم را می گزم و می گویم هیس!

تمام ِ مسیر را می گوید :

- مواظب خودت باش تا برگردم ... مواظب باشیا... دلم واست تنگ میشه..نیگا منو

نگاهش نمی کنم و بغضم را قورت می دهم.

هی می گوید:  

- داریم نزدیک میشیم..منو نیگا ..

نگاهش نمی کنم.

- کاش نرسیم به در ... کاش نرسیم ... غزل ...

زل می زنم توی چشمانش و مقاومت می کنم در برابر ِ ریختن اشک هایم.

- غزل میای بریم بمیریم همینجا؟...غزل ما چرا نمی میریم؟

هی اشک هایم دارند جمع می شوند. هی چشمانم دارند لبریز می شوند.

-  غــــــــــــــــــــــــزززززززززل ...

یهو می خندد.

- یادته می گفتی نرو دردناک ترین التماس ِ جهانه؟

سرم را با بغض تکان می دهم. دیگر تقریبا رسیده ایم.

پایم را از پله ها بالا می گذارم.

- غزل ...

گوشه ی چادرم را گرفته و می کشد.

-غزل ... اصلا میشه نری؟ میشه نرم؟ غزل ... تو رو خدا نرو ... غزل ... نرو ...

یهو می زنم زیر گریه. تکیه داده ام به دیوار. چادرم میان دست هایش...

- بیا بریم بمیریم...بیا بریم همونجا که نگاهمون رو گره زدیم بمیریم...یادته کجا بود؟

گریه هایم به هق هق تبدیل شده.

هی دارد یادم می آید. واژه واژه حرفهایش یادم می آید. دارد یادم می آید.

بعضی وقت ها فقط و فقط می خواهم بنویسم و بنویسم و بنویسم تا آخرش از درد ِ انگشت هایم گریه ام بگیرد و چشمانم بسوزد و قلمم را پرت کنم گوشه ای. آن وقت هیچکس هم پیدا نشود بگوید چرا گریه می کنی. دلم می خواهد فقط سکوت کنم میان نوشته هایم. فقط سکوت و دیگر هیچ ...



 


+ 12:1 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

وقتی که تو نیستی

سه شنبه 92/11/1

 

موقع درس خواندن تو که حواست به چیزی نیست. تمام کتابهایت پخش اتاق شده و سرت را خم کرده ای رو یکی از جزوه ها. حواست به این نیست که یکی ایستاده بالای سرت و دارد تو را تماشا می کند. بعد می آید و می نشیند رو به روی تو و بشقاب میوه را می گذارد جلوی خودش و شروع می کند به پوست کندن پرتقال ها. یکی که حواسش به حلقه ی سیاه زیر چشمانت هست وسط امتحان های ترم. یکی که وقتی داری از کمبود وقت گریه می کنی خودش با چه ذوقی برایت شام درست کند. چه لذتی دارد ظرف شستن دوتایی طوری که تو از خاطرات دانشگاه و شیطنت هایت بگویی و او لبش را بگزد و آب بپاشد توی صورتت. یکی که حواسش به صدای گرفته ات باشد و با سرزنش نگاهت کند. یکی که وقتی دستت می خورد به ماهی تابه، اشک توی چشمانش حلقه بزند. این یکی ها حواسشان به این نیست که آدم را لوس می کنند. که آدم را پرتوقع می کنند. آدم را مغرور می کنند. بعد از همین یکی ها خیلی چیزها برای تو محال می شود. مثل اینکه یکی بعد از هر بار ظرف شستنت دیگر حواسش به دستهایت نیست که گاهی حتا اصلا التماست کند که به جای تو او ظرف ها را بشورد.




+ 1:58 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 

در اتاق را که باز کردم، دندان هایم به هم خورد. از سرما. دو تا از پنجره ها را باز گذاشته بود و زل زده بود به آسمان ِ گرفته. شاید زل زده بود. شاید هم حواسش نبود. حواسش کجا بود؟ صورتش را نمی دیدم. اما لرزیدن هر چند دقیقه ای ِ شانه هایش را چرا. ماتم برده بود به آینه ای شکسته و کاغذ های مچاله شده ی روی زمین. دستی را که گذاشته بودم روی شانه هایش پس زد. دلگیر بود؟ من که کاری نکرده بودم ... من که ... چرا چرا ... هر کسی دیگری هم بود حق را به او می داد و باز هم من مقصر می شدم. همیشه همه چیز زیر سر این نوع دوست داشتن مزخرف ِ دل من است که بدجوری هم یقه ی خودم را می گیرد و هم یقه ی کسانی را که نباید. تکیه داده بودم به دیوار و به این فکر می کردم که تو که حق زندگی کردن نداری. حتا حق انتخاب.حتا حق ِ دوست داشتن. حتا تر حق ِ ... حتا باید این اشک ها را یک جوری نگه دارم توی دل چشمانم. که خودم را بزنم به آن راه. که بگویم برای من طوری نیست و برای او درد آور تر است و دارد زجر می کشد و و و و ... اصلا من باید جوری وانمود کنم که دلم از سنگ شده و حتا چشمانم دیگر یک قطره هم نمی توانند بچکند و بی تفاوت زل بزنم توی چشم آدم هایی که سر همین من ِ مزخرف دارند زجر می کشند و شاید خودشان را بابت چیزایی سرزنش کنند ... اما... دیگر هر کاری کنم نمی توانم این آه های لعنتی را پنهان کنم توی گلویم. اصلا فکرش را بکن، آه ها هی یکی شوند با این بغض های همیشگی. هی یکی شوند و هی یکی شوند آن وقت چه بلایی سر دل آدم می آید؟ همین آه هایی که صدایشان حتا به گوش کسی رسیده بود که می گفت شبها تو که گوشه ی دیوار تکیه زده ای و آه می کشی، کمی آن طرف تر ِ این آسمان من گریه می کنم. بابت شنیدن این آه های عمیقی که معلوم نیست به کجا ختم می شود. داشتم می گفتم که او پس زد دستی را که گذاشته بودم روی شانه اش. می خواستم چیزی بگویم. بگویم که آدم ها هر کاری که می کنند زود یادشان می روند و من هنوز حرفی روی زبانم نیامده که بی رحم می شوم و سنگدل. که انگاری دلم می خواهد همه را زجر بدهم یاکارهای خودشان را تلافی کنم... یا یا ... اصلا دارم مزخرف می گویم. خودم خوب می دانم. اقتضای این روز ها و این حس های جور واجوری ست که دست برنمی دارند از این دل. تا جایی که نگهش دارند میان مشت هایشان تا دیگر نزند. نمی دانم ساعت چند بود که از خانه زدم بیرون. ماشین ها آنقدر کم بودند که می شد وسط خیابان نشست روی زمین و فکر کرد. فکر کرد به خیلی چیزها. نشسته بودم روی جدول و به این فکر می کردم که اگر بروم وسط خیابان بنشینم مثلا یک ماشین یهویی بیاید از آن حوالی رد شود. نه من صدای او را بشنوم. نه او مرا ببیند، بزند تمام فکر هایم را پخش آسفالت کند تا پری باشد برای پروازشان. تا از توی این سلول کوچک رها شوند و برسند به آسمان یا هر جایی که دلشان می خواهد. که خلاص شوم از این خود درگیری هایی که این فکر ها باعثش شده اند. این فکر های بی سر و ته ... این ... وقتی برگشتم خانه که رفته بود. شاید یک جای دور ... یک جای خیلی دور. این بار باز هم ناگفته هایی ماند توی این گلوی وامانده تا خفه اش کنند. باز هم ... بگذریم.

 

 



+ 1:56 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

نگاه ِ تمشکی

شنبه 92/10/14

 

از همان روز اول فقط و فقط چشمانش را دیدم. از همان روز بود که سردرگمی هایم شروع شد. از همان روز حس گم شدن میان دریا داشتم. اما هیچوقت غرق نمی شدم. نوک انگشتانم را فرو می کردم توی دریا. دلم خنک می شد، اما ... او تنها گم شده بود میان سیاهی. میان تاریکی. میان سکوت. چشمهایش لبریز از حرف بود. حرفهایی از جنس تمشک. سبد دلم را محکم گرفته بودم توی دستانم و تا آنجایی که جا داشت از نگاهش تمشک چیدم. او خندید و خندید و خندید تا من غرق شدم توی دریا. سبد تمشکها ریخت. غرق شدم توی دریا. آمده بود نجاتم بدهد. نجاتم داد. خودش غرق شد.

 

 


+ 5:14 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما