فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
مَ.ن - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

گلویم بدجور خشک شده . دانه های درشت عرق از روی صورتم سر می خورند پایین. این روسری لعنتی  _که تا روی چشمانم را گرفته_  چسبیده به پیشانی ام و دارد کلافه ام می کند. می خواهم دستم را بیاورم بالا، بالا نمی آید. انگار که بسته باشد. نمی دانم. می خواهم نفس بکشم. نمی شود. حس خیلی خیلی خیلی بدی ست. این ندیدن، این سکون. این گوش ها هم هیچ صدایی نمی شنوند انگار. دلم می خواهد داد بزنم. شاید یکی باشد که ... نمی دانم این جا کجاست! شاید وسط خیابان باشد. یکی دارد طول خیابان را آهسته، راه می رود. از روی جدول. تعادل ندارد. رنگ لباسش معلوم نیست. طوسی یا شاید هم آبی کمرنگ. قدم هایش را خیلی کند و نامنظم برمی دارد. مکث می کند و می ایستد. خیلی یهویی بر می گردد سمت من. می بینم که تویی. خیلی پریشان. خیلی خیلی پریشان. از خواب که می پرم، انگار که اکسیژن جمع شده باشد توی گلویم. اکسیژنی که با کلی بغض ِ سنگین یکی شده. دوتایی به سرفه ام می اندازند. آنقدر سرفه می کنم که دیگر نایی نمی ماند. ذهنم سفید سفید می شود و یهو تمام صداهای دنیا هجوم می آورند به ... به دلم ...

 

+ سر انگشتانم دارند می سوزند دوباره ...

+ هنوز هم نمی دانم این رنگ ِ چشمانت چه رنگی ست!

 

 




+ 8:37 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

دوئل

چهارشنبه 93/1/27

 

 

لامپ آشپزخانه را خاموش می کنم و لامپ بالای گاز را روشن. اشک هایم دانه دانه می چکند توی روغن داغ و من فقط صدای جلز و ولز می شنوم. چشمانم را که می بندم یک قطره از همان روغن ها می پاشد پشت پلک چشم چپم. وقتی به خودم می آیم که سرم را گرفته ام زیر شیر آب یخ و خانه را بوی کوکوی سوخته برداشته. ماهی تابه را با کوکوهایش می گذارم توی سینک ظرفشویی و می روم. این که کوکوها سوخته، عجیب نیست. عجیب تر آن است که کسی به رویم نمی آورد و انگار نه انگار.

تکیه داده ام به دیوار و چشمانم را بسته ام. او نشسته روبه رویم و سیب پوست می کند. همان موقع مامان خیلی یهویی می گوید: آدمای اهل دل هم مگه میشه یهو بذارن برن؟ چشمانم را که باز می کنم، می فهمم با من بوده. فقط سرم را تکان می دهم که چشمان مامان گرد شده و او دستش را می بُرد. فقط طوری لبش را می گزد که من نشنوم صدای آخ گفتنش را. بلند می شوم و تند تند پله ها را یکی یکی می روم بالا.

خودم را حبس کرده ام توی یک اتاق تنگ و تاریک که چه؟ یکی نیست بفهمد چرا خودم را حبس کرده ام توی این اتاق تنگ و تاریک که چه ! هست که بفهمد. می خواهند که بفهمند. راه نمی دهم من یکی! از صبح تا شب سر می کنم با چند تا کتاب. از این دیوانه تر هم می خواهم بشوم؟ از بس خودخواهم. خودخواهم؟ از بس که فکر نمی کنم یکی از همین آدم های خاص شاید دلتنگم شود. کسی هم دلتنگ من می شود مگر؟ دارم بی انصافی را تمام می کنم نه؟ این روز ها بدجور کلافه ام. انگار که تمام غم های عالم را ریخته باشند توی دلم. نه با کسی حرف می زنم. نه دست دراز شده ی کسی که برای کمک به سمتم آمده را، می گیرم. هر چه که هست پس زدن این و آن است و حتا پس زدن خودم. الکی پله ها را می روم بالا و پایین. کتاب هایم را زیر و رو می کنم. لامپ را روشن و خاموش می کنم. می روم توی حیاط خلوت. می آیم توی اتاق. می روم زیر زمین. اصلا انگار که چیزی را گم کرده باشم . شده ام مثل قدیم ها. بی قرار. پریشان ِ پریشان ِ پریشان. یهو گرمم می شود و یهو از سرما دندان هایم به هم می خورد. مامان که می گوید هوایی شده ام. هوایی غربت. چه می دانم. شاید منظورش خود اردیبهشت باشد. که وقتی از راه رسید بارو بندیلم را ببندم و چند وقتی خودم را گم و گور کنم. تا وقتی برگشتم که اردیبهشت تمام شده باشد. دغدغه ام شده فقط فکر کردن به اردیبهشت. به تمام 30 روزش. که یهو می آید و چشمانت را می بندی و باز می کنی که رفته است. و شاید تنها کمی از رد پایش باقی مانده باشد. یک جوری که فکر می کنی فقط غرق بوده ای. توی خواب و بیداری. توی رویا. توی خودت.


 

 


+ 9:23 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

وضعیت ِ سفید

یکشنبه 92/12/4

 


- دعا کن.

  مات مانده ام روی صدایش. انگار که این صدا را جایی دیگر، توی گلوی کسی دیگر شنیده ام. دلم می خواهد گریه کنم. بدون بهانه ای. به هر بهانه ای. دلم می خواهد همان موقع تو کنارم باشی، همان موقعی که لب هایم از ترس سفید شده و پاهایم تاب ایستادن ندارند. دلم می خواهد تو کنارم باشی، همان موقعی که دنیا دارد دور سرم می چرخد، که تکیه دهم به تو. می لرزم. از سرما. از این همه غم زیادی. از این همه غم زیادی دوست داشتنی. انگار که یهو دنیا افتاده باشد روی دور تند. آدم ها تند تند از کنارم می گذرند. ماشین ها را می بینم و نمی بینم. انگار که مه غلیظی دستانش را گذاشته باشد روی چشمانم. پاهایم کشیده می شوند روی زمین. رد پایم مانده روی برف و کنار رد پای من، رد پایی دیگر. از ترس لبم را می گزم. رسیده ام پشت در. کلید می اندازم. می خواهم در را ببندم که رد پا، تا توی حیاط دنبالم نیاید. ترسیده ام. می خواهم تمام پله ها را بدوم و در را قفل کنم، روی خودم تنهایی. هیچکس نیست. هیچکس هیچکس. تو که حواست به من نیست. چرا من حواسم به تو نباشد؟ دلم می خواهد باز تلفن را بردارم و شماره ی تو را بگیرم. صدایت بپیچد توی گوش هایم. تو از آن طرف هی بخندی و حرف بزنی. من از این طرف هی بغضم را قورت بدهم و هق هقم را حل کنم درون همین بغض ها. می نشینم لب پنجره. می خواهم حواسم را پرت کنم. کاغذ های خط خطی خاطراتم نمدارند. یکی یکی نگاهشان می کنم . روی بعضی از نوشته ها کمی مکث. فقط کمی که گوشه ای از خاطره اش یادم بیاید. چاقو را می کشم روی پوست پرتقال. بوی تلخ پوست پرتقال پر می کند تمام وجودم را. چشمانم می سوزد. چاقو دستم را می برد. عمیق هم می برد. خون می چکد روی یکی از نوشته هایم. انگشتم را فشار می دهم. فکر میکنم رد پا، تا پشت سرم آمده. جرات برگشتن ندارم. گرمم شده. سرم را می چسبانم به پنجره. اتاق پر شده از دود. دود ِ سیاه. به جای نفس، دارم دود می کشم انگار. دانه های درشت عرق دست برنمی دارند از پیشانی ام. دلم برف می خواهد. یک عالمه برف. مرهمی برای زخم هایم. حالم خوش نیست. گرما دستش را گذاشته روی گلویم و فشار می دهد. نگاهم را می چرخانم روی کاغذ های روی زمین. تمامشان را زیر و رو می کنم. سفید سفیدند.

 

 



+ 7:52 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

دل،تنگی...

دوشنبه 92/11/28

 

 

فیلم را با حواس جمع دیده بودم. نه مثل آدم های تنها، مچاله شده بودم توی صندلی. نه گریه ام گرفته بود. گریه ام گرفته بود. نگذاشته بودم اشکها سر بخورند. مقاومت کردم. فیلم که تمام شد اولین نفر از در سینما زدم بیرون. دلم می خواست تا خود خانه فقط قدم بزنم و تعداد قدم هایم را بشمارم. دلم تنگ شده بود. دلم خیلی تنگ شده بود. از سر پیچ که پیچیدم دلم بیشتر تنگ شده بود. نگاهم تنها مانده بود روی ساعت. انگار که یهو پرت شده باشم توی گذشته ها. دلم برای خود خود خودش تنگ شده بود. نشسته بود تنهایی. روی پله ها. سرش را گرفته بود میان دستانش. همان موقع هم مچاله شده بودم. هم اشک ریخته بودم. هم ... هم دلم خیلی خیلی بیشتر تنگ شده بود.

 



+ 10:47 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

داشتم برایش می گفتم، دلم می خواهد یکی باشد ... یکی که سر انگشتانم را بگیرد میان دستانش و دستش را بکشد روی سرم. یکی که سرم را بگذارم روی پاهایش و بزنم زیر گریه. گریه کنم به اندازه ی تمام شب و روزهایی که فقط بغضم را قورت دادم. به اندازه ی تمام خون دل خوردن هایم. به اندازه ی تمام شب هایی که مدام فکر کردم به این که چطوری باید گریه کنم؟ که سرم را بگذارم روی پاهایش و گریه کنم و گریه کنم و گریه کنم و میان هق هق کردن هایم بگویم دلم..دلم فقط کمی .. . . که هی برایم حرف بزند که بگویم بدجور کم آورده ام. داشتم برایش می گفتم. او همینطور زل زده بود به زمین جلوی کفش های من. شاید طاقت نداشت زل بزند توی چشم هایی پر از غم. داشتم تند تند با صدایی پر از بغض برایش حرف می زدم، که یکهو خیلی اتفاقی اشک دوید توی چشمانم. چشمانم سوخت. یک جور خیلی بدجوری. اصلا مهلت نداد. مهلت هیچ کاری. دانه دانه اشک ها تا زیر چانه ام آمدند. برای خودشان بریدند و دوختند تا تبدیل بشوند به هق هق. همه جا را تار و لرزان می دیدم. حتا او را. چادرم را گرفته ام توی مشتم و زل زده ام به کفش هایم. می آید جلو. دستانم را می گیرد توی دستانش. دستش را می کشد روی سرم. سرم را می گیرد توی اغوشش. گریه می کنم. گریه می کنم به اندازه ی تمام شب و روزهایی که فقط بغضم را قورت دادم. به اندازه ی تمام خون دل خوردن هایم. به اندازه ی تمام روز و شب هایی که زندگی کرده ام. او برایم برایم حرف می زند و من می گویم کم آورده ام.... کم آورده ام در برابر این نامهربانی ها و زخم ها. می گویم. می گویم. می گویم دلم آرامش می خواهد. می گویم دلم ... دلم دارد . . . وقتی سرم را بلند می کنم، چشمانش کاسه ی خون شده.

 

+ کاش می آمدی با هم می رفتیم یک جای دور. یک جای خیلی خیلی دور . . .

 

 

 

 

 


+ 6:8 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

عاقبت باید رفت ...

یکشنبه 92/10/8

 

برگه ی مچاله شده را از توی کیفم در می آورم. اول خوب نگاهش می کنم تا تمام جزئیاتش توی ذهنم بماند. تمام واژه های انگلیسی و مهر و امضا. اسم خودم را بیشتر زل می زنم. ریز ریزش می کنم و می ریزمش توی جوی آب. بر می گردم. بی هدف. توی پیاده رو ها تنها تعداد قدم هایم را می شمارم. وسط راه یک قاب عکس می خرم و یک روسری. وقتی می رسم خانه که غروب شده. حتا نمی توانم کلید بیاندازم و در را باز کنم. هنوز وارد راهرو نشده ام که یک لبخند عمیق مصنوعی می چسبانم روی لب هایم. در را باز می کنم و زل می زنم به تک تک صورت آدم هایی که دارند مرا نگاه می کنند. می خندم. مثلا از ته می خندم. بی دلیل. از همان دم ورود حرف می زنم و حرف می زنم و حرف می زنم و می خندم. قرار می شود امشب من میزبان باشم. بابا پیشنهاد می دهد شام ماهی بخوریم. ماهی ها را از توی یخچال در می آورم و می گذارمشان روی کابینت تا وا بروند. همان موقع می نشینم با حوصله، 5 تا انار بزرگ ِ آبدار، دان می کنم و می گذارم توی یخچال تا خنک شود. تا موقع شام هی حرف می زنم و هی حرف می زنیم تا، کسی پیام می دهد نیم ساعتی پشت در مانده و از سرما یخ زده. در را باز می کنم و می خندم و می خندم. تنها اوست که متعجب شده از این خنده ها. می فهمد که از ته دل نیست؟ کارت هدیه ی همشهری داستان را می گذارم کف دستانش. باز هم می خندم. باز هم می خندیم. شام را خورده ایم. بابا تلویزیون می بیند و مامان دارد خیاطی می کند. بچه ها هر کدام گوشه ای نشسته اند و سرگرم ِ کار خودشان. اول او می رود بالا. بعد من. هی این بار او سکوت کرده و من مدام حرف می زنم. وقتی می خواهد بخوابد تنها می گوید شب خیلی خوبی بود.بیشتر از هر شبی. آخرین نگاهمان همینجا تلاقی می کند و من این بار یک لبخند می زنم به وسعت تمام عمرم. نشسته ام آخرین داستان را می نویسم و واژه های همان کاغذ مچاله شده مدام رژه می رود جلوی چشمانم. اولین قطره وقتی می چکد که نگاهم می افتد به دومین انگشت ِ دست ِ چپم. به هق هق افتاده ام و تمام تلاشم این است خفه کنم تمام این هق هق ها را. چیزی برنداشته ام. تنها یک گردنبند عقیق. یک پلاک. یک کتاب  و یک عطر یادگاری. حلقه ی سفید را از توی دستم در می آورم و خیلی با احتیاط می گذارم روی میز. انگار که برایم شیء مقدسی باشد. کنارش قاب عکس خالی. قبلش تمام عکس هایم را ریخته ام وسط پشت بام و سوختنشان را به تماشا نشسته ام. هوا خیلی تاریک است. خیلی خیلی تاریک. در خانه را که می بندم، رفتگری دارد کوچه را جارو می کشد. سر کوچه که می رسم سرم را بر می گردانم و زل می زنم به ساختمان خانه ای که حالا عزیز ترین هایم توی آن به خواب رفته اند. به هیچ چیز فکر نمی کنم جز این که این قدم زدن هایم به کجا ختم می شود.


+ عکس از زینب حسین پور

 


+ 11:57 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

کمی اکسیژن!

یکشنبه 92/9/17

 


 

از شب قبل اصرار و اصرار که من هم بروم. قبول نمی کنم. آخر بابا راضی می شود تنها بمانم. وقتی داشتند می رفتند مامان از پنجره نگاهش مانده بود توی اتاق. خواب آلو تلفن را جواب می دهم. مامان است و کلی سفارش. می گوید توی اتوبان تهران وسط راه مانده اند. بعد از این که قطع می کند تلفن را از برق می کشم. گوشی ام را سایلنت می کنم. کتری را روشن می کنم و کف آشپزخانه روی سنگ های سرد می نشینم. آنقدر می نشینم تا کتری جوش بیاید. بعد از اینکه چای دم کشید، یک لیوان چای پررنگ می ریزم. دارم فکر می کنم. تمام حرصم را خالی می کنم سر لیوان توی دستم. آنقدر ... که توی دستانم می شکند و چایش دستانم را می سوزاند و همان موقع لیوان را پرت می کنم کف آشپزخانه ی بدون فرش. دستانم را نگاه می کنم. فقط کمی سوخته اند. بدون این که حواسم باشد کف آشپزخانه پر شده از شیشه، می دوم توی اتاق. کف پاهایم می سوزد. به روی خودم نمی آورم. توی آینه زل می زنم به خودم. به کسی که دیگر شباهتی به من ندارد. پله ها را یکی یکی بالا می روم. تمام لباسهایم را می ریزم کف اتاق. لباس های سیاه و تیره را جدا می کنم و بقیه را می اندازم میان سبد لباسهای به درد نخور. ناخن هایم را از ته می گیرم و همه جا را می گردم به دنبال قیچی. باید یکسره کنم کار را. مطمئنم اگر مامان مرا با این قیافه ببیند یک جیغ بلند می زند و فکر می کند خانه را اشتباهی آمده. وقتی مامان مرا ببیند یک جیغ بلند می زند و می گوید آخر کار خودت را کردی؟ کفشهایم را از توی جا کفشی برمی دارم. از بالای پله ها می اندازمشان زیر پله های زیر زمین. کتونی هایم را از توی جا کفشی بیرون می آورم. گلدانهای روی میز را می گذارم بالای پشت بام. همه ی کاغذهای گوشه ی اتاق را مچاله می کنم و می ریزم توی سطل زباله کنار میز. قاب عکس های رو به رویم را پرت می کنم بالای کمد. کتابهایم را هم گذاشته ام توی یک جعبه ی خیلی بزرگ توی راه پله ها. خانه برایم زیادی روشن است. تمام پرده ها را می کشم و توی تاریکی شیشه های کف آشپزخانه را جمع می کنم. حواسم نیست و غذایی که دیشب مامان از قبل برایم آماده کرده را می ریزم توی سطل. حواسم نیست دیگر. حوصله ی غذا خوردن هم ندارم. شیر آب را باز می کنم و آب می خورم. استکان را می گیرم زیر آب. آنقدر با فشار اسکاچ را می کشم دور استکان که می شکند توی دستانم و این بار می برد دستم را. از توی تاریکی هم پیداست که سینک ظرفشویی پر از خون شده. دستم را محکم گرفته ام تا خونش بند بیاید. دارم فکر می کنم. دارم فکر می کنم به خیلی چیزها.

+ چقدر به هوا محتاجم ، هوا در سرنگی کوچک ... (گروس ِ عبدالملکیان)

 



+ 2:27 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما