
نه آدم ِ پولداری ام و نه هنوز آنقدر مستقل شده ام که خودم پول در بیاورم. بیشتر وقتها قید ِ خریدن ِ شکلات ِ تلخ و بستنی ِ شکلاتی و ... را می زنم. با این کرایه های ِ رو به افزایش ِ تاکسی ها، یک مسیرهایی را پیاده می روم. از یک زمانی به بعد تصمیم گرفته ام حذف کنم رد و بدل کردن ِ پیامک های ِ اضافی را. به علاوه تمام ِ پول ِ دانلود کردن ِ کتاب ها و ترافیک ِ اضافه و چشم پزشک را، می دهم بابت ِ خریدن ِ کتاب. از اولش یاد گرفته ام برای ِ به دست آوردن ِ هر چیزی باید تلاش کرد. حتا برای خریدن ِ یک کتاب. من که آدم پولداری نیستم. اگر از قلم ِ نویسنده ای خوشم نیامد و نتوانستم تحملش کنم می فروشمش. به نصف ِ قیمت که می خرند حداقل! گاهی مجبور می شوم وقتی عدد ِ قیمت ِ بعضی از کتاب ها می رود بالا، از کتابخانه ها به امانت بگیرمشان. وگرنه یک کتاب با قلم ِ محشر و دلنشین را که نباید یک بار خواند. اصلا خود ِ کتاب را باید لمس کرد. با تمام ِ وجودت باید حس کنی بوی ِ کتاب را. لمسش کنی. کتاب را با دست های ِ خودت ورق بزنی. من که آدم ِ پولداری نیستم اما کتاب ِ خریدن را دوست دارم بیشتر به خاطر ِ خواندنش. توی ِ اتوبوس. میان ِ پیام های ِ بازرگانی ِ یک فیلم. وقت های ِ اضافه ی ِ میان ِ درس خواندن ها. رفته رفته کتاب خواندن برایت طوری می شود که می رود جزء ِ لیست ِ کار های ِ واجب ِ هر روزت. آنقدر که اگر یک روز یک خط کتاب هم نخوانی حتا، تا خود ِ صبح پلک نمی زنی و گمان می کنی چیزی را جا گذاشته ای میان ِ زمان ِ از دست رفته ات. باور کن که حرفهایم شعار نیست. باور کن که من آدم ِ پولداری نیستم.
هشدار: گاهی باید حواسمان باشد زیادی! هر کتابی هم قابل ِ خواندن نیست. بعضی نویسنده ها زرنگند! خیلی خیلی زرنگند! و تنها خصوصیت ِ مثبتشان این می تواند باشد که طوری می نویسند که آدم نمی فهمد پشت ِ این نوشتن ها چه چیزی پنهان شده. یک حرفهایی کم کم می روند زیر ِ جلد ِ پوست ِ آدم، یک جوری که وقتی به خودت می آیی می بینی شده ای همان آدمی که نویسنده می خواسته! حواست باشد به همچین قلم هایی.حواست باشد به همچین نویسنده هایی. که تنها بعضی هاشان قلم ِ قشنگی دارند و اما طبلشان تو خالی ست. هر چند گاهی آنقدر دیر لو می روند که کار از کار گذشته!
+
9:30 عصر نویسنده غزل ِ صداقت
|
نظر

خودم شاهد بزرگ شدنشان بودم و روزی که هر کدام از گوشه ای انگار که بی تابی می کند برای دیگری. فاصله یشان کم بود. اما پیش هم نبودند.من فهمیدم دوست داشتنشان را .از اولش هم من فهمیدم و اصرار و اصرار که باید برای هم باشند این دوتا.که من خودم از شیرین خواستگاری کردم برای فـــــرهـــــاد.که من خودم شاهد وصالـــشان بودم.شاهد ذوق کردن هـــــایشان.از اولش هم این دوتــــا متفاوت بودند. صدایشان.حرکاتشان.سکوتشان.توی سکوت هم زل می زدند به همدیگر.همیشه می گفتم بهشان حسودی ام می شود.نگاهشان که می کردم فکر می کردم به قول ِ خودم آن یکی که فرهادتر بود دستش را می گذاشت زیر چانه اش و زل می زد به چشم های شیرین.جور عجیبی هم زل می زد به چشمانش.نزدیکشان که می شدم آرام تر حرف می زنند.شاید پچ پچه ... شاید در گوشی ... اما با این حال هم می فهمیدم حرفهایشان را.زبانشان را تنها من می فهمیدم.شاید کمی مسخره به نظر می آمد که بیشتر حواسم به آن ها باشد اگر از کنارشان رد شوم و بهشان سلامی کنم و برایش دست تکان بدهم و در گوششان حرفهایی بگویم.حرفهایی که تنها خودشان می فهمیدند.همیشه می گفتم من این شیطنتم را از شما یاد گرفته ام و این غمخواری را و این دوست داشتن را ... این که آن یکی دیگری را هل می دهد و انگار که هر دو می خندند از ته ِ دل.آن که وقتی صدای پایی می آید شیرین پنهان می شود پشت دیگری و فرهاد پاهایش را فشار می دهد روی زمین. که چه؟ که من بی غیرت نیستم که هوایش را دارم که که که ... چقدر ذوق می کردم از حرکاتشان. از این عاشقانه ها. از این حرفهای در گوشی. از این شیطنت ها.هیچوقت وظیفه ی نگه داری ازشان را به من ندادند.خودشان هم می دانستند که من زیادی حواسم نیست.اینکه زیادی حواسم نبوده گاهی خیلی زیاد کار دستم می دهد.مثلا اگر حواسم نباشد ممکن است یکی از همین زبان بسته ها بیفتد گوشه ی قفسش.یا از گرسنگی.یا از تشنگی.یا از گرما. اما نمی دانم چه شد که رسالت نگه داری از این دوتا سپرده شد به من. از وقتی که شیرین مریض شد.هوایشان را داشتم.دلم به حال فرهاد می سوخت.انگار که روز به روز در حال آب شدن باشد. انگار ... یک روز دیگر نه شیرینی بود و نه فرهاد همیشگی.یک روز که من هم حس کردم نیستم ... مثل همان شیرین.مثل همان فرهاد همیشگی.گذاشتمش گوشه ی اتاق و رفتم.اصلا یادم رفته بود که باید مواظبش باشم.بعد که یادم آمد فرهاد شکسته بود.دلم طاقتش نداشت این فرهاد را تنها ببیند.دلم طاقتش را نداشت که این گونه ببیند او را و اشکی حلقه نزند گوشه ی چشمانش.دلم طاقتش را نداشت از بس دوستشان داشتم.یکیشان سفید ِ سفید و دیگری سبز مغز پسته ای و کمی خاکستری ِپررنگ.از وقتی که شیرین رفته بود فکر می کردم که فرهاد خاکستری هایش پررنگ تر شده.انگار که سیاه پوش شده باشد. هی با خودم حرف زدم و نگاهش کردم.هی اشک ریختم و نگاهش کردم.با خودش حرف زدم و نگاهش کردم.تمام روز را زل زدم به قناری ساکت افتاده کنج قفس.دهانش باز مانده بود.انگار که زل زده باشد به در قفس.منتظر بود.میفهمیدمش.گرفتار بود.گرفته یار بود.گرفتار یار بود.گرفتار یار پرکشیده اش.تمام روز را زل زدم به قناری ساکت افتاده کنج قفس.لب به غذایش نزد.اصلا هر چقدر دستم را جلویش تکان می دادم حرکت نمی کرد.می دانم که او هم مثل من همه چیز را با خودش تمام کرده بود.می دانم که رسیده بود به ته ِ خط.به این که خودش را بیندازد کنج قفس. که هر کس نگاهش می کند فکرکند مرده .به این که کسی برایش دل نسوزاند.به این که همه بی تفاوت از کنارش بگذرند.اصلا پلک هم نمی زد.می خواست این گونه خودکشی کند.با تنهایی... با سکوت... مرگ تدریجی ...حالا فرهاد دارد ذره ذره آب می شود کنج این قفس. فرهاد دارد ذره ذره برای ِ شیرین آب می شود.فرهاد دارد فدا می شود.فرهاد دارد فدای ِ شیرین می شود.
+ اصلا وقتی که محبوبش رفته زندگی را می خواهد چکار؟
+
8:0 عصر نویسنده غزل ِ صداقت
|
نظر

روسری ام را تا روی ِ چشم هایم پایین می کشم.چادرم را توی ِ مشتم نگه می دارم و دندان هایم را روی ِ هم فشار می دهم.رد می شوم از خیابانی.مقاومت بی فایده است.قطره اشکی سر می خورد. می چکد روی ِ زمین.از بس سرم را پایین انداخته ام قطره ی ِ اشکم می چکد روی ِ زمین.از بچگی همیشه سعی داشتند همین را یادم بدهند.یادم بدهند که موقع گریه کردن سرم را باید بندازم پایین.اصلا در هر شرایطی باید سرم را بندازم پایین.باید سرت را بندازی پایین و هیچ نگویی.باید سرت را بندازی پایین و سکوت کنی.حتی اگر حقت پایمال شد باز هم سکوت کن.هیییییس!حتا اگر هر نیمه شبی از خواب پریدی میان ِ این همه کابوس ، تنها باید جای ِ ناخن هایت روی دیوار بماند.یا دست نوشته هایت پاره شود یا آینه ای شکسته.تنها باید درون ِ خودت مچاله شوی گوشه ی ِ این اتاق و بزنی زیر گریه...گریه...گریه که نه.اشک.گریه هایت هم باید بی صدا باشد.خودت هم نباید صدای ِ خودت را بشنوی.مبادا چیزی بگویی.مبادا بگویی ترسیده ام. تنها سکوت ... هییییییس!جایی پیدا نمی شود که وقتی به مرز ِ خفگی رسیدی بروی و تا جایی که توان داری فقط گریه کنی.با صدای بلند.کسی نباشد که هی بگوید هییییییس!...کسی باشد که ... که دلش بلرزد از این اشک ها ...
توی ِ گوشت مدام گفته اند باید از نگاه های ِ عجیب ترسید.نباید تو کاری کنی که کسی سرش را برگرداند به طرف ِ تو.باید از نگاه های ِ عجیب ترسید.این که بقیه دیوانه خطابت کنند.این که اشک هایت را ببینند.این که بلند بلند گریه کنی.نباید...نباید...هییییس!وقتی زخم ِ گوشه ی ِ ابرویت را می بینند باید دروغ بگویی.باید بگویی حواسم نبود ، از پله ها افتادم.مبادا بگویی کسی هلم داد.مبادا بگویی کسی دارد انتقام ِ دل ِ شکسته اش را از تو می گیرد.وقتی چشمانت از شدت ِ گریه کاسه ی خون شده ، فقط بگو حساسیت فصلی ست. مبادا بگویی دلم دیگر طاقت نداشت.وقتی صدایت گرفته ، بگو ... بگو... سرما خورده ام..آن هم توی تابستان...مبادا بگویی دستت را گرفته بودی جلوی ِ دهانت تا کلی بغض و فریاد را خفه کنی.مبادا بگویی..اصلا از دلت چیزی نگو.از دلت چیزی نخوان. از دلت چیزی ننویس.از دلت نگو...هیس...نگو که درونش چه می گذرد... نگو که چه می کشد... نوشته هایت را می خوانند خیال ِ بد می کنند.ماه و دلتنگی و دل ِ بی قرار و ... یعنی چه؟ هییییس!از کنارت می گذرند و می گویند هیییییییس...می گذرند و می گویند .. چیزی نگو..گریه نکن .. هییییییس..به خاطر همین است که کسی حرفهایم را نمی فهمد.یعنی نمی دانم کدامشان را باید بگویم..بریده بریده که می گویم..این گونه می شود.این گونه می شود که کسی نمی فهمد.این گونه می شود که عجیب نگاهم می کند.عادت کرده ام دیگر به این سکوت کردن ها ... عادت کرده ام ... اصلا با سکوت یکی شده ام دیگر ... از بس هییییییس شنیدم..از بس این نگوها را شنیدم....از بس ...عادت کرده اند که سرکوبت کنند.تو را ... دلت را ... حرفهایت را .. نگاهت را ... دلت را ... دلت را ... دلت را ... سرکوب می کنند روحت را ... سرکوبت می کنند طوری که حق اعتراض هم نداشته باشی. طوری که حس کنی زیادی شده ای ... نابودت می کنند مردمان این دیار ...
با این حال باز هم من می دوم زیر ِ باران.بلند بلند گریه می کنم یهو هر کجا که می خواهد باشد.شاید وسط ِ خیابان.باز هم همه جا دنبال تمشک می گردم.باز هم وسط پیاده رو بطری ِ آب را خالی می کنم روی سرم. باز هم تا خود ِ کتابفروشی فقط می دوم و می روم سمت ِ قفسه های کتاب ِ همیشگی و از عمد کتاب ها را تند تند ورق می زنم تا دستم ببرد.تا بعد نمک بپاشم روی ِ انگشت ِ بریده ام تا یادم نرود...تا یادم نرود نباید سکوت کنم این دل را.چه اهمیتی دارد که چگونه نگاهم می کنند؟ چه اهمیتی دارد که چه می گویند.چه اهمیتی دارد که دیوانه خطابم می کنند؟ هیچ ...
+ یکی به این ها بگوید من که خودم دارم تمام می شوم این قدر زحمت نکشند برای ِ نابودی ام!
+
2:55 صبح نویسنده غزل ِ صداقت
|
نظر
زیر ِ تیغ
چهارشنبه 92/5/23

هیچ وقت نفهمیدم در اصل م.ن چپ دستم یا راست دست.یادم هست که وقتی سر ِ امتحان ِ شیمی ِ سال ِ سوم ِ دبیرستان ، چند دقیقه ای اسمم یادم نیامد و اینکه همیشه با کدام دستم می نوشتم.صفحه ی ِ اول ِ امتحانم را با دست ِ چپ نوشته بودم و از خجالت هم نتوانستم سرم را بلند کنم و از دبیر ِ هندسه ی ِ سال ِ دوم و آمار و ریاضی ِ سال ِ سوم ِ دبیرستان که بالای سرم ایستاده ، بپرسم:اسم من چی بود؟ صفحه ی ِ سوم را که می خواستم بنویسم اسمم یادم آمد و اینکه همیشه با دست ِ راست می نوشتم.صفحه ی ِ سوم را با دست ِ راست نوشتم و دبیر ِ هندسه ی ِ سال ِ دوم و آمار و ریاضی ِ سال ِ سوم ِ دبیرستان ، متعجب زل زده بود به دست های ِ م.ن.تنها او باور کرد که چهار صفحه ی ِ امتحان ِ شیمی ِ سوم ِ دبیرستان را خودم نوشته ام و بقیه هم تنها به خاطر ِ او حرف ِ مرا باور کردند.
از این دبیرهایی بود که اگر بین ِ بچه ها می نشست هیچکس نمی توانست تشخیص بدهد او واقعا دبیر است یا شاگرد.اصلا سال ِ دوم جور ِ دیگری بودم برایش.شاگردی دیگر.نمی دانم چرا همیشه حس می کردم نگاهم که می کند می شود تنفر را درون ِ چشمانش خیلی خوب حس کرد.نمی دانم چرا. هیچ وقت نشد که از خودش بپرسم.اما سال ِ سوم که شروع شد ، تا چند وقت درگیر ِ رفتار جدیدش بودم و فرقی که با م.ن بین بقیه می گذاشت.
سال ِ سوم امتحانات ِ نهایی هم مراقب ِ حوزه ی ِ امتحانیمان بود.بعد از تمام شدن ِ یکی از امتحان ها که حالا یادم نیست چه بود اصرار کرد که دلش می خواهد برایم چند خطی بنویسد.خندیده بود و گفته بود حتی شده کف دستم.اصرارش را نمی فهمیدم و اینکه او هیچ وقت اهل ِیادگاری نوشتن برای ِ هیچ شاگردی نبود.بچه ها هر چقدر هم التماسش می کردند یک کلام می گفت:اهلش نیستم! توی ِ حیاط داشتیم با بچه ها خداحافظی می کردیم که تمام ِ پله ها را دویده بود تا صدایم بزند و در گوشم بگوید: دلم می خواهد چند خطی بنویسم برایت.من که دیگر تو را نمی بینم.خودم دیده بودم که اشکی حلقه زده بود درون ِ چشمانش. و م.ن هم.دفتر ِ یادگاری هایم را زیر پله ها گرفت توی حیاط ایستادم تا برایم بنویسد.بعد از نوشتن با هم دست دادیم.برایم آرزوی ِ موفقیت کرد و خداحافظی کردیم.دستم هنوز میان ِ دستش بود. رهایش نمی کرد. داشتم گریه می کردم.بغض کرده بود.دستم را از دستش بیرون کشیدم.از در ِ مدرسه زدم بیرون و تا سر ِ خیابان دنبال ِ بچه ها دویدم.دفتر ِیادگاری هایم را گذاشته بودم توی ِ کیفم.وقتی رسیدم خانه وسط ِحیاط نشستم روی ِ زمین.دفتر را باز کردم.
اول ِ صفحه نوشته بود : [ وَ لِرَبِّکَ فَاصْبِرْ ] *.هیچ وقت نفهمیدم چرا دبیر ِ هندسه ی ِ دوم ِ دبیرستان و امار و ریاضی سوم ِ دبیرستان توی ِ دفتر ِ یادگاری هایم برای ِ م.ن بنویسد: [ وَ لِرَبِّکَ فَاصْبِرْ ] .هیچ وقت دیگر ندیدمش.
اما حالا...هی دفتر ِ یادگاری هایم را باز می کنم هی زل می زنم به دست خطش.این روزها فکر می کنم زیاد باید مرور کنم این آیه را.حالا که دوباره همه چیز شروع می شود.حالا که ... دلم می خواهد دوباره یادم برود با کدام دستم می نوشتم.دلم می خواهد فکر کنم به آرزوی ِ بچگی هایم.همیشه دوست داشتم دست ِ راستم یک روز بشکند و بقیه روی ِ گچ ِ دستم یادگاری بنویسند و تمام ِ تکالیفم را با دست ِ چپم بنویسم..دلم می خواهد...هر چند دست راستم هیچوقت نشکست اما حالا مجبور می شوم با دست ِ چپم تایپ کنم این حرف ها را.باز هم مقاومت می کنم.باز هم ...
+ یک جایی هست..یک خیابانی ...متنفر بودم از این خیابان...اما حالا بی تفاوت از کنارش می گذرم......قبل تر ها وقتی می دانستم دوباره باید پایم را بگذارم روی ِ آسفالتش دلشوره می گرفتم و دستانم یخ می زد.غروب که می شد از سر ِ همین خیابان می دویدم تا وسط هایش و می پیچیدم توی ِ یک کوچه.پیش ِ کسی که ... قبل تر ها او که حرف می زد یهو ساکت می شد و به مامان می گفت چرا می خنده؟ من هی می گفتم نمی خندم بخدا.هی می گفت چرا داری می خندی.زل زده بودم توی ِ چشمانش.یکهو هم خودش خندیده بود هم مامان.آخرین بار گریه کرده بودم.همین چند وقت پیش می گفت: تو هیچ وقت نمی خندیدی...بعد از این همه مدت فهمیدم که چشمات فقط می خندن.چشمات الکی می خندن.مدلشون ِ! و مامان توی ِ چشمانش اشکی حلقه زده بود و م.ن خندیده بودم ...
* آیه ی ِ هفتم ِ سوره ِ مدثر
+
4:9 عصر نویسنده غزل ِ صداقت
|
نظر

دیوانه ها هم مثل بقیه آدم ها زندگی می کنند.نفس می کشند. خط خطی می کنند.گریه می کنند.شاید تمام ِ زندگی شان را فقط گریه کنند.با خاطرات گریه کنند. با خاطرات بخندند.گاهی فقط شاید گاهی بخندند. شاید از یک زمانی به بعد هیچ وقت نخندند و شاید هم تمام ِ لحظات زندگی شان را از زمان دیوانه شدن هی بخندند و بخندند و فقط بخندند.می توانند وبلاگ نویس هم باشند حتی.می توانند یکی از ما باشند یا یکی از شما.می تواند خود ِ غزل ِ صداقت باشد اصلا.تعجب ندارد دیگر که!
پیش ِ خودم گفتم شاید ارثی باشد.وقتی می دیدم تنها کسی که آن موقع ها می توانست لبخندی روی ِ لبانم بنشاند از یک زمانی به بعد خیلی ناگهانی مشت مشت قرص می خورد و می نشیند یک گوشه و زل می زند به روبه رویش.اصلا دوست نداشت کسی را ببیند شاید هم مثل ِ همین الان م.ن از شلوغی و جمعیت بیزار شده بود. پیاده می رفت یک مسیر خیلی خیلی طولانی را از عصر و شب بر می گشت خانه.چند ساعتی را آرام بود.اما دوباره بعد از اذان ِ صبح آماده می شد و می زد بیرون.همینطور هی می رفت و می رفت.دوباره مسیر رفته را بر می گشت.انگار که گمشده ای داشته باشد اما نمی داند کیست.نمی داند چیست اصلا.یک بار هم نشد که بگوید خسته شده از بس پرسه زده توی ِ این خیابان ها.تنها همه اش سکوت بود و سکوت بود و سکوت و دیگر هیچ.گفتم شاید ارثی باشد.شاید ارثی باشد که م.ن هم کم کم و یکهو یکهو گوشه گیر شوم درون ِ این اتاق ِ کوچک ِ تاریک.که هی همه را متعجب کنم با بعضی کارهایم.
مثلا شده برایم یک پا اعتیاد ِ دیگر که بنشینم تیتراژهای ِ بعضی سریال ها را ضبط کنم و هی گوش بدهم که خیلی زیاد درصدی می تواند مخاطبش م.ن باشم مثلا.مثل ِ همین تیتراژ ِ پایانی ِ سریال ِ ارث ِ بابام.فکر می کنم که رضا صادقی دارد به م.ن می گوید:نروووووو...نروووووووو تو هم مث من نمیتونی دووم بیاری نرووووو.(این گونه نگاهم نکنید دیگر که از خودم پاک نا امید تر می شوم)البته نه این که برای م.ن خوانده باشد ها.منظورم تنها این است که مثلا بعضی وقت ها که تصمیم هایی می گیرم یهو یکی می آید می گوید اشتباه است.حالا رضا صادقی این گونه می گوید.مثلن نرو!
یا اینکه بنشینم توی تاریکی و سکوت ِ مطلق ، صدای ِ خودم را هی ضبط کنم و حرفهایی را بزنم که از مبهم بودنشان خودم هم تعجب می کنم.
از میان ِ وسایلم چه نامه ها که پیدا نمی شود با دست خط ِ خودم. به نشانی ِ گیرنده ای نا معلوم ، که می دانم اگر بخواهم پستشان کنم حتما برگشت می خورند و مهر ِ [گیرنده شناخته نشد] روی ِ نامه!
به نظر خودم هم خیلی مسخره نیست که آدم از همین چیزهای خیلی خیلی کوچک گریه اش بگیرد. با دیدن ِ عنوان ِ یک کتاب. با دیدن ِ خورشید و یا با دیدن ِ بند کفش هایش حتی! اصلا همین چیزهای خیلی کوچک یکهو بزرگ می شوند. می شوند چیزی که برای ِ م.ن ممکن است خیلی ارزش داشته باشد.خیلی خیلی...
حالا کم کم دارم به نتیجه می رسم که گاهی..البته گاهی که نه.فکر می کنم که چقدر زیاد حالا زندگی برایم عجیب شده.خیلی عجیب.اصلا اندازه ندارد دیگر.این که معنی بعضی رفتارها و حرف ها و حالت های خودم را نمی فهمم یعنی زندگی عجیب شده برایم!
هیچ چیز ِ دیگر از دست ِ م.ن در امان نیست.نه پشت بام.نه کاغذ دیواری های ِ روی ِ دیوار ِ اتاق.نه پله ها.هیچ هیچ..
دور و برم پر شده از کاغذ های ِ مچاله شده از یک زندگی.از زندگی ایی که شاید وجود نداشته روزی.شاید هم داشته و م.ن یادم نمی آید.داشته! وگرنه م.ن از کجا می دانستم همچین زندگی ای ممکن است وجود داشته باشد اصلا؟...اگر وجود نداشته روزی ، م.ن هم نمی توانستم بنویسمش.
تنها کاری به کار کتاب هایم ندارم هنوز.کتابهایم هنوز زنده مانده اند.هنوز هم دلم زیاد برایشان تنگ می شود و هر از گاهی می چینمشان روی ِ زمین.برای ِ هم خاطره تعریف می کنیم.یکهو می خندیم و یکهو با هم می زنیم زیر ِ گریه.تنها یکیشان نیست دیگر.گم شد. خیلی اتفاقی. یکی از کتابهای ِ دوست داشتنی ام پر شده بود از خط خطی های مبهم ِ م.ن.اصلا خود ِ متن ِ کتاب معلوم نبود دیگر.میخواستند بخرندش ندادمش.یکی از همین آدمهای ِ اهل ِ دل ، به قول ِ خودش می خواست با خودش ببرد آن سر ِ دنیا و هر شب زیر نور ِ ماه بنشیند و بخواند و گریه کند و یاد ِ خیلی چیزها بیفتد.با همین خط خطی های مبهم م.ن می خواست به خاطر ِ گذشته و خاطراتش گریه کند.آن هم زیر ِ نور ماه.آن سر ِ دنیا.با خط خطی های ِ م.ن.اصلا نمی دانم چطور این خط خطی ها را توانسته بود بخواند.اصلا نمی دانم چطور می دانست همچین کتابی دارم که پر شده از خط خطی هایم.هنوز مانده ام چطور.ندادمش.اما حالا خودم هم ندارمش.گم شد.یعنی گم نشد.خودم گمش کردم.گذاشتمش جایی که ... جایی که یک راز است.جایی که خودم می دانم تا ابد یک راز می ماند.جایی که وقتی خیلی اتفاقی از جلویش رد می شوم یکهو فکر می کنم قلبم همان دور و اطراف بدجور می زند.بدجور خیلی عجیبی.بدجور ِ خیلی عجیبی که فکر می کنم ممکن است از تپش ِ بیش از حد خسته شود و دلش بخواهد کمی بایستد. اما م.ن فکر می کنم همان کتاب ِ پر شده از خط خطی هایم روزی برسد به دست خودم شاید ... نمی دانم ... شاید...!
این که مدام انگشتانم روی هوا خط خطی می کنند هم برایشان عجیب است.عجیب است؟ نیست!
یا اینکه خیلی چیز های عادی از یادم می رود!خودم می دانم هر چیز را فراموش می کنم بعضی چیز ها را فراموش نمی کنم تا ابد.بعضی خاطره ها و بعضی آدم ها را .مثلا می دانم می رسد روزی که توی ِ خیابان توی ِ یکی از همان پیاده رو هایی که جور عجیبی ست ، یکی از کنارم رد می شود.که فکر می کنم میشناسمش.نه اینکه فکر کنم! می دانم که می شناسمش.اما او حواسش نیست.از کنارم می گذرد و نمی بیند اشک های ِ حلقه شده توی ِ چشمانم را.نمی خواهم که ببیند. خودم می دانم همان موقع سرم را بر می گردانم به طرفی دیگر.نه این که اشک هایم را نبیند ، فقط به خاطر این که مبادا او مرا ببیند و بی تفاوت بگذرد و م.ن بفهمم که مرا فراموش کرده .خودم هم می دانم طاقتش را ندارم.طاقت ِ فراموش شدن را.طاقت ِ فراموش شدن توسط ِ بعضی آدم های ِ خاص ِ زندگی اَم.خود هم می دانم که طاقت ِ فراموش شدن توسط ِ بعضی آدم های ِ خاص ِ زندگی ام را ندارم و یک روز خیلی اتفاقی به دلم می افتد که فراموش شده ام. آن وقت می روم همان جایی که باید. و تا ابد می نشینم پشت ِ پنجره ای که خیلی یادم می رود گلدان هایش را آب بدهم.
+ مانده ام یک روزی مثلا مثلا اگر اقلیم ِ احساس را یادم نیاید آن وقت چه کنم؟
+ + یکی می گفت ته ِ این نوشته های مبهم ِ بوق ِبی سرو ته که چی؟ می گویم که چی اش می ماند برای خودم اما .. روزی می دهم تمام ِ رمانتیک هایم را آب ببرد و خودم را حتی.آن روز همان روزی ست که رو به رو دریا مرا می خواند :)
+ + + با احترام برای ِ تک تک ِ خوانندگان ِ اقلیم ِ احساس. اما کسی مجبورتون نمی کنه که بخونید :)
+
6:0 عصر نویسنده غزل ِ صداقت
|
نظر

گاهی چقدر خسته می شوی از این همه بودن ... از این همه مجازی بودن ... از این همه ... گاهی که دز ِ دیوانگی هایم زیادی بالا می زند می نشینم و فکر می کنم به اینکه کاش هیچ وقت حقیقی نمی شدم.این که آدمای ِ دنیای ِمجازی اَت حقیقی شوند گاهی جور ِ بد جور ست.می نشینی تند تند فقط می نویسی و بعد فکر می کنی به همین آدمهای ِ مجازی ِ حقیقی شده.پاکش می کنی یا کاغذ ِ نوشته اَت را ریز ریز و یا این که منتظر می نشینی برای بازخواست شدن در برابر کلمه به کلمه نوشته اَت.
خوب نیست گاهی که این آدمهای ِ مجازی بشناسندت و تو باید حواست جمع باشد همیشه! * .که یکهو یکهو حرفی نزنی که فردایش باید کلی توضیح بدهی قضیه چه بوده و و و ... و مَ.ن این روزها چقدرررررر! از خود ِ مجازی اَم عجیب بدم می آید.دلم می خواهد خودم را بردارم ببرم بندازم یک جای دور ِ دور ِ دووووور.جایی که کسی از مجازی بودن چیزی سر درنیاورد.جایی که پیشرفته ترین تکنولوژیشان رادیو باشد.جایی که ...جایی که صدای ِ کسی نپیچد توی ِ گوشم که بعد از کلی ملایمت مجبور شود از ناملایمت هایی استفاده کند که اصلا به قیافه اش که هیچ به اسمش هم نمی آید.هی بگوید چه مرگته؟ و مَ.ن کلمه های ِ مبهم برایش ردیف کنم
- چمن ِ نم دار ... گل ... کتاب ... ماه ... م َ م َ م َن تب دارم ... سیّد م َ م َ م َ...*
هیچوقت نمی توانم اسمش را کامل بگویم برایش و بعد از آن فقط و فقط سکوت است و دیگر هیچ ...
که بعد خنده ی عصبی ِ ترسناکی بپاشد توی ِ صورتم و بگوید او را مسخره کرده ام یا دارم بازی ِ جمله سازی می کنم و دوباره مَ.ن با لکنت ِ زبان برایش ادامه بدهم
- ف َ ف َ فقط ب َ برای ِ م َ م َ مَ ن مــــــــــی خنده ...
هنوز هم مَ.ن گاهی زیادی عجیب می شوم و کمی بیشتر از کمی دیوانه ... اما می دانم هیچوقت جرات نمی کنم شبی از شبهای ِ سرد تمااااااااام ِ کتابهایم را بریزم میان ِ آتش و بنشینم گریه کنم برای ِ خاطرات ِسوخته ام..آنقدر گریه کنم که یک طوری َم بشود مثلن! یک طوری ! همان طوری که مثلن انقدر گریه کرده ام و چشمانم سوخته و دستانم و دلم بیشتر یکهو تمام ِ خودم هم بسوزد و خاکستر شود به طور ِ فجیع ِ عجیبی.مثلن بشود از همان داستان های ِ باورنکردنی.
مَ.ن هیچوقت جرات نمی کنم حذف کنم اقلیم ِ احساس را از میان ِ دنیا .... جرات نمی کنم خودم با دست های ِ خودم خفه اش کنم...دست های مَ.ن برای کشتن ِ اقلیم احساس آفریده نشده اند ...جان ِ لحظه به لحظه ی اقلیم ِ احساس وابسته به تمام ِ انگشتان ِ مَ.ن است ...اشک ریخته ام به پای تمام ِ کابوس دیدن هایش..به پای تمام ِ تب کردن هایش...به پای تمام ِ بی هوا شدن هایش..به پای اینکه گاهی غرق می شود توی ِ اکسیژن و گاهی دست و پا می زند میان ِ این همه خاک ...دلم برایش می سوزد..دلم برایش خیلی می سوزد..برای ِ وبلاگ جانم ...
* که مَ.ن یکی هیچ وقت حواسم جمع نبوده ... هیچوقت ...
+ با جنبه بودن و نبودنت پای ِ خودت ر ِفیق ... اگر خوندی ... بعدش ...
++ این پست برای کسایی نبود که از دنیای ِ مجازی برای مَ.ن حقیقی ِ حقیقی شدن
همونایی که گاهی یادم می ره یه روزی فقط برام مجازی بودن...
+
5:22 صبح نویسنده غزل ِ صداقت
|
نظر

تلفن برای پنجمین بار زنگ می زند
جواب نمی دهم!
می دانم یکی ازهمان هاست
می خواهد بگوید که دلش برایم تنگ شده و و و ...
فکر می کنم به نوشته هایی که دیشب قبل از خواب توی ِ ذهنم مرور می کردم
چیزی یادم نمی آید
دوباره خودم را سرزنش می کنم
چرا همان موقع توی ِ گوشی اَم ذخیره اَش نکرده اَم
جواب ِ تلفن را می دهم
بی حوصله تر از این حرفهایم که صدایم به آن طرف ِ خط برسد
تنها چند بار پیاپی نصیحت هایش را تکرار می کند
و بعد بوق ِ ممتد ...
نشسته اَم روی ِ پله ها و بند ِ کفش هایم را می بندم
قسمتی از نوشته ی ِ دیشبم یادم می آید
می نویسم پشت کارت ِ امتحانم
در را محکم تر از همیشه به هم میزنم ...
حواسم نیست
[هیچوقت هیچکس پیدا نشد تنها یک بار بگوید:حواست را کجا انداخته ای؟]
تا سر ِ خیابان دعا می کنم که اتوبوس رفته باشد
می نشینم توی ِ ایستگاه
توی ِ کیفم را نگاه می کنم
برعکس ِ همیشه هیچ کتابی برای مواقع ِ بیکاری نگذاشته اَم
ساعت را نگاه می کنم
نمی گذرد ...
اتوبوس می آید
سوار می شوم ...
نصف ِ صندلی ها خالی ست
اما نمی نشینم
می ایستم جلوی ِ پنجره
و
زل می زنم به بیرون
کیفم را باز می کنم
نگاهم می افتد به یک کتاب
تعجب میکنم چرا فکر می کردم ...
کتاب را باز می کنم
و شعرها را میخوانم یکی یکی ...
شاید دارم برای بیستمین بار کتاب را از اول ِ مسیر میخوانم
اولش را که می خوانم آخرش یادم می رود
و آخرش را که می خوانم .. اولش را ....
آنقدر غرق ِ کتاب شده اَم که یادم می رود چندمین ایستگاه باید پیاده شوم
وقتی به خودم می آیم
که
راننده ی ِ اتوبوس هی دارد از توی ِ آیینه می گوید که ایستگاه آخر است
و
باید پیاده شوم
پیاده می شوم ...
کتاب را محکم گرفته ام توی ِ دستم ...
همان طور که می روم نگاهم می افتد به کتابفروشی ِ آن طرف ِ خیابان ...
بدون ِ اینکه حواسم به ماشین ها باشد خیابان را رد می کنم
مثل ِ همیشه در ِ کتابفروشی را به سختی باز می کنم
می روم سراغ ِ همان کتابهای ِ همیشگی ...
چندتایی انتخاب می کنم
می آیم پول ِکتاب ها را حساب کنم
چند نفری دارند نگاهم می کنند
نمی دانم چند ساعت را در کتابفروشی گذرانده اَم
پول ِ کتاب ها را از توی ِ کیفم بیرون می آورم
دستانم به شدت می لرزند
پول ِ کتاب ها را می گذرانم لبه ی ِ میز
کتاب ها را برمی دارم و می روم
سرم گیج می رود و گلویم خشک شده ...
دستانم هنوز هم می لرزند
و
فکر می کنم قلبم دارد 250 بار در ثانیه می زند
حوصله ی ِ پیاده رو و شلوغی اَش را ندارم
از گوشه ی ِ خیابان بدون ِ توجه به بوق ِممتد ماشین ها برمی گردم
وقتی به پشت ِ در می رسم
دستانم هنوز می لرزند
اما سرم دیگر گیج نمی رود
نگاهم می افتد به کتاب ها
و
خاطراتم ...
و
*همه ی انگشت هایم اشاره اند ...
* عنوان ِ کتابی ست از آذر ِ کتابی
+ هیچ وقت از این لوس بازیا خوشم نیُمده!
اما فراموش کنید تا اطلاع ِ ثانوی!
غزل ِ صداقت را ...
+
3:5 صبح نویسنده غزل ِ صداقت
|
نظر